۱۳۸۸ دی ۴, جمعه

اگر نخواهم که از خواب بیدار شوم...

یکسال یا شاید بیشتر... نوشته بودم عاشق چشمهای سیاهش هستم، اونوقت یک شبی مثل دیشب که کریسمس بوده و مهمانی بوده ام و با سری خوش از شراب و خرم به خواب رفتم. ماجراها بود که می خواستیم یعنی اون می خواست رو یک سری اسناد مهم سیاسی کار کنه و در گیر همین ماجراها بود و من هم همراهش و سعی داشتم از مهلکه بکشمش بیرون، دانشگاه می رفتم ولی حواسم بود مشکلی براش پیش نیاد. توی همین با هم بودنها دست همو گرفتن و تماسهای دوستانه بود و سر من که به پشتش تکیه دادم. اما یکهو اون بود که نشست روی یک سکو و با دودستاش گرفت و منو به پاهاش چسبوند. نفسم بند اومده بود که منو بوسید و گفت از اون موقع پارسال که من بوسیده بودمش منتظر این لحظه بود - ظاهرا اینطور بوده دیگه حرف توی خواب که حالا مالیات نداره - سفت همو بغل کردیم، تنگ دل هم... حس اون لحظه ام ناب ناب بود از بس که هر دو هم رو می خواستیم. با چنان حس شیرینی روز رو شروع کردم وصف نا شدنی. البته ساعت 1 عصر بود... وقتی موزیک اروس رامازوتی رو داشتم گوش می دادم یک آهنگش رو از یوتیوب گذاشتم توی اسکایپم. آنلاین بود و سلام کرد. کمی حرف زدیم و رقتم سراغ عکسهاش در فلیکر... خدای من چرا باید امروز چرا باید بلافاصله بعد از اون خواب و این همه فانتزی ... عکس پروفایلش که نتونستم واضح و بزرگ باز کنم و ببینم خودش بود و خانمی که بهش تکیه داده بود....

۱۳۸۸ آذر ۱۰, سه‌شنبه

آخ انجل...

قضیه چیه که هی من می خوام از اینهایی که یه موقعی اومدن تو زندگیم و بعدش هم سرشون انداختن پایین و رفتن، گیرم الکی یا آسون نبوده براشون، دور شم بعد حالا اینها هی میخوان که تعطیلات دور و بر من باشن!!! حالا اینها گم کرده دارن دوباره هی سراغ منو میگیرن، گیرم من هم مهربون مهربون بوده ام همیشه....

ولی من آدم خوب جدید میخوام آخه... نه مثل اینها....اینجا هم که شکلک نداره من هی لب ورچینم....


حالا این وسط احساس کلی انجل بودن بهم دست داده که بیا و ببین....







۱۳۸۸ آذر ۶, جمعه

عاشق خود خودم

یاد بگیر هر روز تو آینه خودت رو می بینی عاشق خودت بشی!!


۱۳۸۸ آبان ۲۹, جمعه

تلخ تلخ، گس مثل خون


چه کسی گفت من آدم این راهم؟!... من تلخ تلخم! از نشستنم، از سکوت مرگم و در خود فروپوسیدنم، تلخم!... توان بلند شدنم نیست که برای چه؟! برای که؟!

تنها بودم، تنها بودی، تنها هستم، تنها هستی، تنهای تنهایی هستیم که از فرط تنهایی شکستند، تغییر شکل دادند و شدند شترگاوپلنگ! شترگاوپلنگانی که به ندیده و شنیده هایی دور می نازیم اما همچو موش صحرایی اگر توانمان باشد روح هم را می جویم! من و تو خسته ایم از هم... آسان نبوده و نیست فروختنت، یا من آدمش نیستم! اما تو چه راحت گلویم را می فشاری، چه راحت روحم را به تدوام زخم می زنی! به کدامین حکمت نادانسته من را به پای تو بستند، یا بگذار بگویم تو را داغ پیشانیم کردند تا همیشه پایم بسته باشد و تو پی در پی روحم را بخراشی...

می ترسم، آری ترس از اینکه اگر لب بگشایم تو اولین هستی که مرا رسوا کنی و به تیغ جلاد سپاری، آنگاه تا ابد بر خاک شهادتم اشک افسوس بفشانی... آری این تو هستی که زنده ام تا از روحم تغذیه کنی و یا بمیرانی مرا و از خاکم لقمه چرب برگیری...

و این منم محکوم ابدی به پوشیدن جامه تقدیمی تو بافته از خارهای سیاه که روحم را همواره ذره ذره می خورند و سالیانی است که در جانم فرو رفته اند... خو کرده ام به سکوت وحشت... توان رستنم نیست...آزادی مزه گس خون در دهان است و رهایی واژه مکرر کابوسهای شبانه ام ... جوانی خیال باطل روزمرگیهایم

۱۳۸۸ آبان ۱۸, دوشنبه

زمستان و یخ در من

داغانم و بطالت شده ام، وقتی می گویم بطالت شده ام، یعنی آنقدر زمان را به هدر می دهم که دقیقا بطالت از روی من تعریف می شود!

روحیه ام ...توزیح ندارد خوب معلوم است وقتی کسی بطالت باشد...


تنهایی امانم بریده، اعتماد به نفس از فرهنگ لغات حذف شده و خودم را دوست ندارم ... انگار نه انگار که چند روز پیش بود خودم را خیلی هم دوست داشتنی می دانستم... ولی وقتی نه عشقی هست و نه حسی از طرف کسی ... و هر بار دلم ذره ای برای کسی تپیده به هیچ انجامیده چه انتظار اعتماد به نفسی....


دلم زندگی آرام و اطمینان درونی می خواهد...درونم یخ زده شدید، هیچ گرمایی نیست که خون را در قلبم به جریان اندازد!

۱۳۸۸ آبان ۱۴, پنجشنبه

Fall in me / Moody Blue

Fall in me

Gray, brown, blue,
Far purple horizon too,
Make the sky colorful...

Rain scatters,
Cold wind blows,
White cloud glows...

This is Fall?
No, no...
It's all me...

Tears come and go,
Whichever cause,
I don't know

Just can't let it go...



برای چشمهای درشت سیاهت که امید را از درخت خشکیده به یاد من می آوری وقتی عکسش را تقدیم من می کنی.

۱۳۸۸ آبان ۱۲, سه‌شنبه

خداحافظ عاشقی

وقتی توانستی بی هیچ عشقی لذت ببری یعنی عاشقی مرد....

و این را عدم وابستگی می دانند....


لذت همان لحظه و بعد هیچ...لذت بدون عشق.





۱۳۸۸ آبان ۴, دوشنبه

kametame

3 ساعته که رفتی و من آلردی منتظرم تا جمعه برگردی... دلم تنگیده به این زودی....

فکرمی کنم اگه قرار بود دیگه نبینمت که اشکم راه افتاده بود... دیوونه دلم تنگه... جات خالیه... کمت دارم....








۱۳۸۸ آبان ۳, یکشنبه

همبازی کودک درون

شنبه شب ساعت 2 صبح نوشته شده بود:
----------------------------------------

دو ساعته خوابیدی و من داشتم فیلم می دیدم، هر بار بلند شدی و صبح به خیر گفتی و به یه پهلو دیگه خوابیدی... یعنی عاشق که... چی بگم ... دیوونه بازیهات رو دوست دارم... این به خودم هم اجازه می ده که خودم باشم و هر چقدر خواستم دیوونه بازی دربیارم....

بیش از یک ساله قرار بود دوست معمولی باشیم، اونهم بعد از اون ماجراهایی که حسابی ترسونده بودمت و دعوات کردم... از پریروز که اومدی چقدر به چند زبون گفتم که اینقدر من رو نبوس... ما قرار بوده و هست که دوست باقی بمونیم، دوستهای خیلی خوب... ولی بازهم قیافه ات رو مظلوم می کنی و می گی ازت خوشم میاد... منم خر میشم مثل همیشه... آیا واقعا خر میشم؟؟ نه، نمی فهمم... دنیای ما خیلی فرق داره ولی اینقدر که با تو می خندم و خود بچه درونم هستم با هیشکی نیستم... اینقدر که با تویی که الان صدای نفسهات اتاقم رو پر کرده گوفی میشم هیچ وقت تو زندگیم نبوده ام....«اینو بفهم خنگ...خنگول!»...

دو ساله هی چرخیدیم باز به هم رسیدیم و باز توی خنگ همون مرض همیشگی رو داری و من هم حالا بیش از پیش از مدل زندگی ایرانی فاصله گرفته ام...

اسم این رابطه رو چی بذارم نمیدونم، رفیق، سول میت، ... س. ک. س. پارت.ن.ر... ولی همه اینها هستیم با همه اختلافامون، هیچ کدوم اینها کامل و به تنهایی نه ... دیگه نمی تونم بگم دوست دارم... خوشم می آد هم حس من نیست...

چی ما رو به هم می رسونه؟! شاید همون کودک درون به دنبال همبازی....



۱۳۸۸ مهر ۱۵, چهارشنبه

از غم نداشتن...

از همون اول که برام نوشتی، و عکست رو دیدم، چشمهای درشتت رو دوست داشتم! خوب خیلی دلم می خواد ببینمت....


۱۳۸۸ مهر ۱۰, جمعه

Der Herr führt...

هر چقدر هم که باهاشون برقصم، هر چقدر من رو توی دستهاشون بچرخونن، حسی نیست. هیچ حسی....

ولی چی هست اون وقتیکه دست میکشم به تن ت,؟!! تن تو چی داره که آتیشم می زنه؟!!
.
.
.



- تازه یه چیزه دیگه. دوباره تنم سفت و سخت شده، دیروز میلیون بار استاد گفت که تو نباید رقص رو رهبری کنی، خانمها باید فقط و فقط حس کنند و حرکت و فرمان مرد رو دنبال کنند! نمی دونم چرا ولی بدنم اون سبکی رو نداره، انگار تنم فرمان میده که دنبالم بیا من رام شدنی نیستم! من چطوری همینطوری بمونم که فقط مرد فرمان بده!!؟؟!!
.
.
.

۱۳۸۸ مرداد ۲۹, پنجشنبه

سانتانا...

هی، یادت میاد روز پاییزی خونه میون مزرعه ها، روی صندلی خودم بند نبودم و نزدیکتر میخواستمت، نزدیکتر از فقط سر روی شونه ات گذاشتن، بلندم کردی و روی پاهات نشستم و بغلم کردی. اولین باربود که شنیدمش و عاشق سارا و سانتانا شدم، حالا همیشه با شنیدن سانتانا یاد تو خواهم بود... مهم نیست که تو یادم نباشی

در آغوش فرشته ها

۱۳۸۸ مرداد ۲۸, چهارشنبه

دلتنگیهای آدمی را...

نمیدانم آیا واقعا بزرگتر شده ام یا چه شده... پوستم کلفت شده یا چه شده... با خودم زیاد جنگیدم، زیاد به خودم دروغ گفتم و خودم را سرکوب کردم یا چه...

در تنهایی من هیچ کس راه ندارد، از همه دورم، همه دیگری هستند، جدای از من و ... چرا باید آدمها را به خود راه دهم؟ آنها نمیفهمند، نمیدانم چرا همیشه و همیشه از آدمها دور و دورتر شده ام! برای آنکه در کنارم باشد آن کس که بفهمدم هر لحظه جان می دهم اما کسی را نمی یابم، نیست می فهمی!؟

و اینطور من دور و دور و تنهاتر می شوم، به کودکیم به روزهای دور فرو می روم که سایه ای از آنها به یاد دارم و گاه خاطرات را با مادر ذهنی ام مرور می کنم و با او هم سخن می شوم. مادر که دور است و وقتی هم فرصتی دست بدهد در سال روزهایی کنار هم باشیم، قفل می شود زبانم. نمی توانم حرف بزنم، بغضم می گیرد، اشک زودتر از کلام می آید و طاقت ندارم دل مادر را با اشکهایم بلرزانم. من حرفی نزده آه و غصه زندگی دربدری مرا دارد اگر لب باز کنم که دیگر...

__________________________________________________________________

در رویا می بینم که دوستم داری، که کنارم هستی و من شادم از حضورت، باز در پوست نمی گنجم از عشقت، از تو که می مانی و ترکم نمی کنی، تو که آمدی تا عاشقم باشی و عاشقت باشم و ... و لبریزم می کنی آنگاه که دستانم را می گیری و در چشمانم خیره می شوی... اگر من اینهمه پیچیده نبودم تو می آمدی؟! منتظرت هستم اما زندگیم را به انتظار نمی نشینم که اگر نیامدی....

۱۳۸۸ مرداد ۱, پنجشنبه

این ره را عشق باید

بیش از دو ماه است که در حالت فوق العاده هستیم و 40 روز است که غم و اضطرار زندگیمان را فراگرفته است. هر لحظه منتظر خبرهای نه چندان خوشایند، با ولعی باورنکردنی صفحات خبرها، عکسها و ویدئو ها را مرور میکنیم و از خبری به خبر دیگر می پریم. عمر خبرهای تازه شاید حداکثر چند دقیقه باشد. بی قرار و آرام و منتظریم. با هر تحلیل درجه امیدها و برنامه های آینده مان لحظه به لحظه نوسان می کند. هرچه دورتر ناآگاهتر و ناآرامتریم. دلواپسی، دلواپسی و نمی دانمها و چه می دانمها.... مثل آنها که ناگاه در میان توفان از خواب بیدار شده باشند، هر لحظه دست امیدمان را به شاخه نازک و ترد خبری می گیریم، بر باد سقف و بر آب کف خانه امید می سازیم. این میان به نسیمی سقف آرزوی لحظه پیشمان را که تا دیروز به کل ناممکن می نمود ویران می کنند! هوای تازه شنیدیم اما... نسیم صبا نبود، تندباد ویرانگر وزیدن گرفت و قصد ایستادن ندارد! معلق شده ایم و در شرایط جنگی در حال شب به روز و روز به شب رساندنیم.
زندگیمان جایی از دست رفته است، شادی بر ما حرام و رنگهایمان تنها سیاه و سبز شده است آغشته به سرخی خون شقایقها! ترانه ها سوخته و تنها سرود رزم تن به آهن سهراب از میدانهای شهرهامان شنیده می شود، ندای هیچ ساز خش آهنگی نمی آید به گوش! زندگی باز ایستاده است!!

گروهی پی جنگ اند، گروهی نشسته ایم به مویه و گروهی سوی دیگران گرفته اند و ره شهر غریب! آیا ما نسل سوخته تازه هستیم؟ فردا به فرزندانمان خواهیم گفت جنگها و رشادتها کردیم و زمانی برای زندگی کردن و به خود اندیشیدن نداشتیم؟؟ همان که خود از نسل سوخته قدیم شنیدیم به فرزندانمان باز خواهیم گفت؟؟

تکلیف زندگی چه می شود؟ من و تو مگر غیر آن است که حق خود را می طلبیم تا زیستنمان سرشار از زندگی باشد؟؟ پس چرا شادیها و زندگی یادمان رفته است؟؟ پاره های تنمان در بندند، جگر گوشه هامان زیر خاک؟؟! مگر نه این است که آنها به پا خواسته اند تا زیستن را معنای زندگی دهند؟؟ پس ما چرا نقش نسل سوخته را گرفته ایم؟؟ در این میان چه می کنیم؟؟ عشقها و شورهامان کجا رفت؟؟ توان خفه کردن تندباد و طوفان در نطفه نیست، آن بالا هر که ساز خویش بی کوک می زند! من و تو غیر از جنگ و مویه چه کاره ایم؟؟
بیا نسل رسته باشیم! بیا در باد برقصیم، بیا بخندیم، بیا سر مست باشیم از جوانیمان! بیا عشق بپاشیم در این باد سیاه! بیا نو کنیم این شهر جنگزده را، بیا بهترین لباسهامان را بپوشیم و در این تندباد مستانه پای کوبیم! بگذار خنده هامان شهر خاکستری را از نو رنگ آمیزد. بگذار عشقبازیهامان بلرزاند ستونهای سیاه ابرهای توفانزا را و نامردمان بدانند که ما زنده ایم.

۱۳۸۸ تیر ۳۱, چهارشنبه

عشق بازی با بارسلونا

نگفته بودم، بارسلونا شهری است که می توانی عاشقش شوی و خیابانهایش را سیاه مست بچرخی...

می دانی، بارسلونا را می توانی تمام عاشقی کنی، ساده و بی تکلف!



اولین شهری که عاشقش شدم از لحظه ورود، شهری که حسی داغ زیر پوستم می دواند، سرزمین خودم نیست ولی حسش از روی پوست گذر کرد...می دانی چه می گویم، عشق بازی بود در خیابانهایش چرخیدن، می فهمی؟ همه حسهایت را بیدار می کرد، تنت را داغ و سرت را خوش...

بگویم این شهر چه نداشت؟؟ همه را داشت، همه را!

۱۳۸۸ تیر ۳۰, سه‌شنبه

دوپاره

دوپاره شده ام، اینجایم اما همه وجودم ایران است... هر روز ساعتها خواندن اخبار و هرچه در مورد ایران...زندگیم به کل داغان شده، اینجا نیستم اصلا! تکه تکه شده ام در خیابانهای ایران، انسانی با دو زندگی، یا اصلا زندگیم دیگر به هیچ وجه اینجا نیست... نمی دانم چرا تنم اینجاست...!!؟؟

۱۳۸۸ تیر ۱۰, چهارشنبه

داغان

میانه خبرهای آتش و دود و خون و تجاوز و درد و آشفتگیهای روزمره...یادم رفت، یادم رفت و گاه که تنهایی می آمد دست به سرش می کردم و می گفتم دختران و پسران جلوی گلوله سینه سپر کرده اند و تو از خوشی زیادی می نالی....

ولی داغانم، داغان داغان... حس تنهایی این روزهای سخت و خودفراموش کردنهایم داغانم کرده! یکپارچه فریاد و نق و غر هستم و تنها....

کاش کسی بود تا توی آغوشش گریه کنم و آرام بگیرم... خودم را گم کرده ام و به در و دیوار می کوبم.... خسته ام، به شدت تنها و داغان...

۱۳۸۸ خرداد ۳۱, یکشنبه

در کمتر از دو هفته جشن دموکراسی به جنگ داخلی

از دو هفته قبلش تا چهارشنبه هفته پیش داشتیم بحث میکردیم روی مناظره ها و فیلمهای انتخاباتی، در تهران از تجریش تا افسریه تمام طول خیابان ولیعصر زنجیر انسانی سبز بود و مردم شاد شاد... پنجشنبه استرس داشتیم. جوعه صبح رای دادیم، از اوایل شب خبرهای اعلام نتایج کم کم اعلام شد... شک بودیم...تا ظهر شنبه که دیگه پیروزی 65 درصدری از شرکت 85 درصدی واجدین شرایط تبریک گفته شد....
عصر شنبه: مردم به خیابان رفتند، پلیس ضد شورش، باتوم، ...تظاهرات: رای من من کجاست؟
یکشنبه: ادامه تظاهرات ... موسوی رای مارو پس بگیر!
دوشنبه: تظاهرات آرام میلیونی، تیراندازی بسیج به مردم ... حداقل 10 نفر در کل ایران کشته... شب حمله وحشیانه به کوی دانشگاه، 5 پسر و دختر کشته...
سه شنبه و چارشنبه: تظاهرات سکوت چند هزار نفری...
پنجشنبه: تجمع و تظاهرات ملیونی سیاه پوشان به یاد شهیدان را آزادی، سخنرانی میرحسین
جمعه: نماز جمعه به سخرانی رهبر و اتمام حجت به کشتار تظاهرات کنندگان...
شنبه: تهران، شیراز، اصفهان، تبریز، رشت...: مرگ بر خام نه ای... آغاز جنگ داخلی یا انقلاب.... تیراندازی مستقیم به مردم، حمله به خانه ها، پاشیدن آب و مواد شیمیایی با هلیکوپتر به مردم، باتوم، تیرهای ساچمه ای که در کوی هم استفاده شد و پوست رو سوراخ سوراخ میکند....
تا به حال شاهد مرگ انسانی نبودم ولی امروز... دختری که در کنار پدرش به تماشای وضعیت ایستاده بود، توسط بسیج به قلبش شلیک شد،... فیلم دختر را نشان میدهد که روی زمین افتاده و مردان سعی در جلوگیری از خونریزی دارند، چشمهای میچرخد و ناگهان خون از چشمها و بینی و دهانش بیرون میزند....





۱۳۸۸ خرداد ۵, سه‌شنبه

رودل اخلاقی

حالت تهوع اخلاقی دارم، الانه که بپاشه بیرون! رودل اخلاقی کردم....


هیچ کس نیست که جمعم کنه! نوازش لازم دارم....

۱۳۸۸ اردیبهشت ۳۱, پنجشنبه

Summer, Grandpa and sparrows

Noisy drunk neighbors woke me up at 4 AM, singing sparrows didn't let me sleep until sunrise! I got to write this:


قلب پدربزرگ هنوز خسته اما پرمهر می تپید. از گرمای قلب بزرگ او بود که باغچه بزرگ خانه از رُزهای سرخ و کبود تن پوشانده بود. خورشید در آسمان تب کرده مرداد شهر باران می درخشید. تابستان عطر و طعم شهد و شربت گل سرخ مادربزرگ می داد.
هنگاه غروب که گلهای زرد رخ پنهان کرده به خواب آرام می رفتند، مادربزرگ گلپرهای سبز بادآورده از باغ پشت خانه را جارو می کرد و سفره مهر می گسترد. پدربزرگ صفای سفره بود.
تابستان مجال فرخنده ای بود خانه پدربزرگ ماندن، ایوان گسترده خانه قدیمی خوابگاه شبهای دم کرده زیر پشه بند: «بچه ها آرام بگیرید و بخوابید، صبح آفتاب نزده گنجشکها خواب از چشممان می پرانند!»
پیش از طلوع، گنجشکها آنقدر از شاخه های انجیر به شاخه های به و آلبالو و گوجه سبز می پریدند و می خواندند تا آفتاب پهن شود، بعد دیگر پی کارشان می رفتند.
صبح عرق کرده بوی گل سرخ می داد، مادربزرگ دیروز شاخه های رُز را سبک کرده بود، اما شرم باغچه امروز پیراهن از غنچه های سرخ نورس کرده بود.
پدربزرگ از در حیاط وارد می شد، خانه بوی نان گرم گرفته بود.


۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۹, شنبه

پیشنهاد دادن

نه از فکرم بیرون میاد نه با خودم کنار میام که من موضوع رو پیش بکشم!!!


خب تا بحال این کار رو نکردم، همیشه طرف مقابل شروع کرده، اون هم من تا بحال پارتنر غیر ایرانی نداشتم و سختتر هم میشه اینطوری. گذشته از اینکه نمیدونم اصلا باید بگم یا نه، حتی نمیدونم اگر بخوام بگم چی باید بگم! باید از احساسم بگم، باید منطقی باشم، باید مهربون باشم، باید فانی باشم، چه جوری باید باشم؟؟؟!!! عجب کار سختیه پیشنهاد دوستی دادن!!!




۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۸, جمعه

سایت سیینگ

یک کمی ... نه در واقع وقتی هم که مست باشه زیاد خل بازی در میاره، چون در واقع جزء گروه خلهای سال بالایی هستش. نمیدونم امسال دفاع میکنه یا نه ولی اوضاعش ردیفه و 1-2 سال هم امریکا بود با استاد راهنماش. گذشته از این خلبازیهاش یک اخلاقهای عجیبی هم داره که نمیشه توصیف کرد ولی خب همه میگن عجیبه دیگه...

حالا اینها به کنار، دفعه پیش تولد دو تا از بچه ها بود و برای اون پارتی باید همه لباسهای عجیب و مسخره میپوشیدن که من هم دزد دریایی شده بودم البته از نوع خانم دزده. خداییش تیپم باحال بود، اون شب بهم گفت که تو لباست از همه جالبتر و قشنگتره!
دیشب که پارتی دانشگاه بودیم و بنده خودم رو کشتم و با هر آهنگی توپ رقصیدم از انگلیس و آلمانی و لاتین و سالسا...، یهو پریده میگه تو وحشتناک خوب میرقصی، میخواستم باهات برقصم ولی تو اینقدر خوب میرقصی که من ترسیدم ازت بخوام باهام برقصی!!! (بنده اون لحظات داشتم عجیب با یه آهنگ شبه لاتین قر میدادم و میتکوندم...)
حالا یک ساعت بعدش آخر طاقت نیاورد و دستام رو گرفت و رقصیدیم، بعد یه چیزی گفت و چنان صورتم رو توی دستهاش گرفت که گفتم الان این من رو خواهد بوسید! در حد وحشت بود اون لحظه برام، کسیکه دوستش دارم اون بغل هست و داره میرقصه، بعد این من رو ببوسه!!!؟؟؟

کمی وومنایز هست، البته ندیدیم دوست دختر داشته باشه طفلک. ولی مطمئنم بیشتر از جاست سایت سیینگ بهم نگاه میکنه...!!


۱۳۸۸ اردیبهشت ۸, سه‌شنبه

خواهر، دوست ...

ما ملت تکه پاره ایم... هر عزیزیمان کنجی تنهاست...


دیروز نمی دانستم چگونه تلفنی آرامت کنم عزیزم، خواهرم! چقدر آشفته بودم که کنار هم نیستیم تا در آغوشت بگیرم و از دردهای زنانه مان سبک کنیم.... عزیزم آرام باش....

۱۳۸۸ اردیبهشت ۳, پنجشنبه

از هر دری...

- همچین خوشم اومده از خودم که بعد از 2 ساعت پازدن توی کلاس بدنسازی دوباره میپرم روی دوچرخه ام و تا خونه نیم ساعت دیگه هم پامیزنم و تازه از سربالایی اون پل روی مسیر ریلها هم خوب با دوچرخه خودم رو بالامیکشم! بعد همه اینها احساس میکنم چه تنم کش اومده حسابی!

- من میگم که به آفتاب زنده ام، 2 روز جمعه و شنبه پیش ابر و باران بود، دوباره شدید تا عمق افسردگی رفتم و تنها آفتاب یکشنبه زنده ام کرد و بعد دیگه دوچرخه سواری تو مزارع اطراف هم که دیگه عیشم رو به نهایت رسوند!!

- من فکر میکنم لذت دوچرخه سواری و اونهم با سرعت بالا جای خالی عشق سوارکاری رو برام پر میکنه! اگر یه روزی پولدار شدم حتما خونه ای در یک روستای تیپ اروپایی (گیرم تو امریکا هم باشه) میگیرم که زمین سوارکاری هم داشته باشه!

- چون دوست نداشتم فقط پستهای عاشقانه ردیف کنم، این طوری نوشتم تا ذهنم کار بیفته واسه موضوعات دیگه.

- راستی، عاشق این شدم: تصویر رویا

که یک دوست عزیز آلبوم کاملش رو برام فرستاد.

- الان وقتشه دیگه...وقتی که من حالم کاملا خوبه... همیشه این موقعها شروع میشه از یه جایی که فکرش رو هم نمیکردم!.... آشنا نیست این حسی که منتظری اتفاق بیفته، وقتشه ولی انگار یه گوشه ای گم شده و داری هنوز گوشه گوشه سعی میکنی تا پیداش کنی... تا بیاریش تا اتفاق بیفته، تا بشه... و چه لذتی داره اگر کامل و یکهو ....





۱۳۸۸ اردیبهشت ۱, سه‌شنبه

جنگل خیس

فقط آفتابی که به جنگل خیس میتابد حس آمیختنم را با تن و موی ترِ تازه شسته ات میفهمد...

۱۳۸۸ فروردین ۲۹, شنبه

از تو...

مشغول کار هستیم، آخر هفته هم هرکدام کارهایی داریم که باید سر و سامانش دهیم. پای لب تاپ هستم پشت میز تحریر و تو آنطرف روی کاناپه نشسته ای و کاغذهایت دورت پخش شده است و خودت انگاردر لب تاپ روی پایت فرورفته ای. اینجا مشغولم ولی حواسم پیش توست، هوس نوازشهایت را دارم و بوسه ای طولانی. کار جذبم نمی کند، تو را کم دارم که آنطرف نشسته ای. به زیر چشمی پاییدنت بی آنکه رو از صفحه کامپیوتر بگردانم بسنده میکنم، گرچه دلم پرمی کشد این چند متر فاصله را! بی مقدمه کاغذها و لپ تاب را روی میز ول میکنی و از جا بلند می شوی و یکراست با دستهای گشوده به سمتم می آیی، در آغوشم می گیری و از روی صندلی بلندم می کنی بی آنکه لحظه ای از لبهایم غافل باشی....




پ.ن. از آن وقتهاست که عجیب کمت دارم، کاش زودتر پیدایت شود....

۱۳۸۸ فروردین ۲۷, پنجشنبه

تغییر

هیچ وقت تا این اندازه یک معشوق نخواسته بودم، همیشه به خاطر خیلی چیزها، تنهایی و کمبود عاطفی دنبال کسی بودم. حالا اینها درجه اش خیلی کمتر شده و جایش را داده به حسها و هوسهای زنانه. سرشارم از خواستن تن، و عشقبازی تنی دیگر می طلبد...

۱۳۸۸ فروردین ۱۸, سه‌شنبه

حیوونکی

برای سومین بار در یک ماه پریود شده ام!!!!!!
من هم که فقط از لحظه اول شروعش حیوونکی میشم، یعنی دقیقا اینجوریکه آروم و ناز و گوشه گیر میشم و فقط لازم دارم بغلم کنن و بوسم کنن و نازم کنن.... عجیب حیوونکی و محبت-لازم میشم، یعنی هستم الان.... آخه همچی یک کم درد هم که دارم و همچین واقعا ... گردنم کج شده و لبهام آویزون....یکی نازم کنه و تحویل بگیره آخه.... هیشکیه هیشکی هم نیست! یه عالمه کار هم دارم، در 3 روز گذشته تقریبا فقط پشت میزم نشسته ام و یا خوابیدم و دسشویی رفته ام، یعنی هیچ کار اضافه دیگری نکردم و ... هنوز کارم مونده....

یکی بغلم کنه و همینجوری که کثیفم و حموم هم نرفته ام (چون وقت میگیره و تازه باید خونه رو تمیز کنم و بعد...) نازم کنه و بوسم کنه خب!!!...




۱۳۸۸ فروردین ۱۷, دوشنبه

می دیل پوره

سربه آسمان کشیده، پوشیده از جنگل سبزخیس، مه گرفته و پر از رمز و راز... دلم هوای کوه و جنگل گیلان کرده....

می جان گیلان، می دیل پوره، تره دوخانه...



حال زهر ماری دارم...




پ.ن. بی ربط: داشتم دنبال عکسم با لباس محلی گیلان لابلای ایمیلهای 5 سال پیش میگشتم، ... نمیدونم ما چطوری اونطور عاشق هم بودیم؟ من هیچ کس دیگر رو اونطور بیغش و ساده و از ته دل دوست نداشته ام و بهش محبت نکرده ام، حالا برای خودم هم اون ایمیلها شدیدا باورنکردنیه!!! انیوی، عکس رو پیدا نکردم.... از ترس به عکسهای اون هم نگاه نکردم دوباره.... ولی ایمیلها یادگار جوانی هستن و حیفه دورشون بریزم، توی همون فولدر باید بمونن....بخش فرشته وار دور ای از زندگی من بوده....

۱۳۸۸ فروردین ۱۲, چهارشنبه

لذت، لذت....

1.
شبها که می خواهم بخزم زیر پتو، لای پتو را که کنار می زنم حسی عجیبی هست که دلم می خواهد به آغوش داغی بخزم و به جای ملحفه ها لطافت پوستی را حس کنم با همه وجودم!
(این فانتزیها دنباله هم داره البته...)
بعد حواس همدیگر را از خوابیدن پرت کنیم و آنقدر از تنهای گر گرفته مان، از پیچش و لغزششان بر هم لذت ببریم که نفهمیم چقدر زمان می گذرد،... وقتی درآغوش هم خوابمان برد تا صبح هر بار با تکانی بیدار شدیم از هم لب بگیریم و دوباره به خواب فرورویم... تا صبح که باز تنهای مور مور شده-مان از کرخی خواب در نیامده به هم بفهمانند که هم را می خواهند... و بعد حتی خنکای آب هم از عطش تنهامان نکاهد که آب را هم برای لذت تنهای هم بخواهیم و کف را هم برای نوازش تنهای هم. بعدتر حتی باز تنهای خنک و موهای خیسمان مانع داغی درونمان نشود که عاشق حس خنکی باشم که رد برجای مانده از موهای خیس معشوق بر تن و جان گر گرفته ام می ریزد ...




2.
نوستال> آن شبی که از سر و صدای همسایه های من خوابمان نبرده بود؛ صبح زنگ ساعت موبایلم بی موقع بیدارم کرد، گیج و منگ پریدم در جایم نشستم تا خاموشش کنم که تو را بیدار نکند. اما تو زودتر بیدار شده بودی و در رختخواب بیحرکت مانده بودی، دستت را آرام از پشت سرم به طرفم دراز کردی تا مرا که آماده برگشتن به عقب و زیر پتو بودم به آغوش خودت بخوانی. آن لحظه و خاطره دست دراز شده ات کمرنگ نمی شود در ذهنم ...

بهارانه

باز هم بهار آمده و من دلم می خواهد از ترکهای پوستم جوانه زنم و دوباره سبز شوم بی آنکه پاگیر خاک باشم چون درخت، شاید پیچکی رونده... اما خزیدن میل من نیست. من وزیدن را خوشتر دارم.... باز هم بهار و سبزی فصل نگنجیدن من در جانم، فصل بی قراریهایم! دوباره رٌستن و رَستن، تن به آب و باد سپردن و رفتن و رفتن و نایستادن.... هیچ خاکی خانه نیست در بهار که در میان دیوارها نمیگنجم، که هر لحظه شاخ و برگم سر میکشد به آسمانتر، می وزم از روزنها و اگر مجال شره کردن و رفتن نیابم، می پوسم و یا...طغیان می کنم! من در بهار باید بروم، باید برویم...ترک برمی دارد پوستم، سرشار می شوم

۱۳۸۸ فروردین ۴, سه‌شنبه

دم یا ...

داشتم با خودم فکر میکردم، واتیز مای تایپ؟
از بس در حال تغییر بوده ام بخصوص توی 4 سال اخیر که دیگه دقیقا نمیدونم چی بهم میخوره و چی نه! به شدت درحال آزمون و خطا هستم. یعنی حداقلی از اصول پایه رو بگیری و بعد همینطور چیزهای مختلف رو آزمون کنی.
وقتی خوب دقیق میشم میبینم نه تنها خواسته ام ابعادم رو اصولا گسترش بدهم که درواقع انگار یک جور ترس از کم آوردنها هم بوده که باعث شده خودم رو محدود نکنم!
قصدم دفاع از گذشته یا حال نیست، اما به هر حال داشتن آلترناتیوهای مختلف منجر به سرگیجه و نوعی بی اعتنایی و بی تفاوتی هم میشه که دست آخر هم نتونی هر چیز واقعا دلخواهت رو هم انتخاب کنی!! ولی خب «واقعا دلخواه» یعنی چه؟ حتی اگر با «مناسب» عوضش کنی، چه کسی تشخیص میده چی «مناسب» هست؟ مگر غیر از اینه که همه اینها نسبی هستند؟!

همه زندگی داره لحظه به لحظه تعریف میشه، اگر اصول اولیه محکمی نداشته باشی هر چیزی برای تنها دمی بهترین خواهد بود.

۱۳۸۷ اسفند ۲۹, پنجشنبه

پدرسالار

سال داره نو میشه...

پدر مستبدتر از همیشه و همه، چون گفتم که از کارم نپرسید و بعد هم نامه براش نوشتم و فکرهام رو با نهایت احترام و محبت براش گفتم، 3 روز هست که حرف نمی زنه!!! ریشه بسیاری از مشکلات من و عدم اعتماد به نفسم رفتارهای پدر هست از کودکی، وقتی که همیشه سعی بر خرد کردن ما داشت. همیشه با رفتارهای مردسالارانه اش در برابر مادرم از زمانی که یادم میاد مشکل داشتم، و رفتارش در مقابل خودم که دیگه گفتن نداره که چقدر همیشه مشکل داشتیم. پدر یک مستبد واقعی هست کسی که هرگز نخواست بچه هاش رو اونطوری که هستند بپذیره و دوست داشته باشه، هرگز! اون همیشه خواسته ما رو تغییر بده و محبتش رو تنها زمانی ابراز میکنه که دقیقا طبق خواسته خودش باشیم!!! معلومه که چنین چیزی در مورد من تنها در ظاهر برای مدتی امکان داره ....
قصد ندارم کوتاه بیام، تحت هر شرایطی من همینی هستم که هستم، فردا عید هست و ... اگر وابستگی عاطفیم رو بتونم از بین ببرم و اینقدر زندگیم رو برای مورد قبول پدر بودن فدا نکنم، بزرگترین لطف زندگیم رو به خودم کرده ام. چون اگر در مقابل این وابستگی عاطفی بایستم، به هیچ مرد دیگری وابسته و نیازمند نخواهم بود.
چند سالی هست که من با چنین برخوردهای پدرم مواجه میشم و میبینم که چقدر اون از بچه هاش فاصله داره، مادر هرگز از فرزنداش جدا نمیشه ولی پدر همیشه جداست، پدر «دیگری» هست.
از ابن دروغ مامان خیلی بدم اومد که امشب میگفت بابات خوابه و صحبت نمیکنه، وقتی این رفتارهای مامان رو میبینم که یه جور دو رویی هست نمیفهمم چرا باید این کار رو بکنه، به زور میخواد پیوند بزنه، ساکت کنه و سرهم بیاره. ولی نمیشه، پدر یک مستبد مردسالار هست که ابدا با اصول من جور در نمیاد.



یک دوست رفت، امید جوانیمان در زندان استبداد سیاه نادانیها و خشک مغزیهایی که ریشه در تک تک ما داره بر باد رفت....



وقتی رفتارهای پدر رو میبینم، در واقع میفهمم که ریشه حکومت ما دقیقا از خود ماست، دقیقا از دل مردمانی مثل پدر من خودکامگی در میاد. پدر من فکر میکنه که من رو در آغاز دهه سوم زندگیم باید تغییر بده و اصول فکری من رو برگردونه به اصول خشک خودش!!!
از خودم گاهی لجم میگیره که پدر رو اوراستیمیت میکنم، خیلی دست بالا میگیرم و روشنفکر فرض میکنم، اونوقت اصول لیبرالیسم و آنارشیسم خودم رو براش شرح میدم و انتظار هم دارم که بهم مدال هم بده به خاطر طرز فکرم!!! واقعا برای اون و خودم متاسفم... و بیشتر برای خودم ... حتی دلم میسوزه برای خودم که پدری لیبرال ندارم.... و اینجاست که ریشه همه دردهای خودم و نسل خودم رو میفهمم....

پدر کتکهایی که زدی یادم نرفته، رفتار دو روز پیشت پدر باعث شده خاطره کتکهات مثل یک زخم تازه که حسی شبیه کینه با خودش داره زنده بشه.... و بعضی رفتارهات با مادر... و همه اینها در حالی هست که تو عاشق زن و فرزندانت هستی پدر....


پدر عاشقت هستم ولی از رفتار مردسالارانه ات متنفرم.... و دقیقا رفتارهای توست پدر که من از ایران بیرون آمدم و دقیقا رفتارهای توست پدر که از من یک فمینیست و مبارز برای حقوق زنان ساخته....


پدر، 3 روزه که با رفتار تو خودم و همه اصول روانشناسی رو به حد کمال شناخته ام ....



۱۳۸۷ اسفند ۲۶, دوشنبه

چشمها

قول میدهم به چشمهای آدمهایی که دوست دارم بیشتر و بیشتر نگاه کنم، از همین فردا... هیچ چیزی قویتر از چشمهای آدمها نیست، اصلا نمیشود چشمها را با واژه بیان کرد... چشمها... چشمها می خندند، گریه میکنند، عاشق میشوند و متنفر و ... چشمها حرف میزنند عمیقتر از هر واژه ای... چشمها عشقبازی میکنند خالصتر از همه اندامها...

۱۳۸۷ اسفند ۱۶, جمعه

سالسا

چرخ می خوردم با تاب و فرمان دستهایش، به ریتم آهنگ و شمارشی که روی هر حرکت داشت. با حرکات ساده همان جلسه شروع کرد ولی ادامه داد و حرکات جدیدی را امتحان کرد. من سبک و نرم مثل پروانه تاب می خوردم و بدنم به هر حرکت جدیدی می لغزید. او هم با هر چرخ و تاب تازه من آفرین می گفت و می رقصاندم.


2 سال وقفه و شروع دوباره سالسا حس بی نظیری می دهد. آن موقع خشن و سفت بودم، حالا تنم نرم و آزاد است. دوست دارمش، عاشق این سبکی تنم شده ام، عاشق آن گردن کشیده و نرمی و انعطاف تنم هستم که چرخش زنانه را به لحظه دور و نزدیک شدن به مرد، رها و مغرور می نماید.... دوست دارم این حس آشتی ام را با تن زنانه ام و با همه وجود از رقصش لذت می برم و عاشق این عشقم به رقصیدن شده ام.



پ.ن. وقتی قرار بر یادگیری رقص دو نفره باشد، مربی مرد نعمت بزرگی است!




۱۳۸۷ بهمن ۳۰, چهارشنبه

«در خیال*»

با خیالت عشقبازی می کنم و تنم می سوزد از خیال تن داغ تو و دستهایت که راهی تنم می شوند و لبهایت!
خیال کاویدن تنهامان پس می زند تنهاییم را و سرگردانیم را!
گویا هنوز در آغوش تو آرامِ آرامم یا بر زانوی تو نشسته ام و نه فقط بر دنیای دو نفره مان که بر همه جهان فرمان می رانم!



*واضح و مبرهن است که این عنوان آلبومی از استاد شجریان است، گرچه مدتهاست به او گوش نداده ام!

۱۳۸۷ بهمن ۲۸, دوشنبه

...

دوره افسردگیها برگشته. دلیل...؟ نمیدونم!

تابستون وقتی حالم بد می شد دوچرخه رو برمی داشتم و فقط پا می زدم با شدت توی اون راه جنگلی کنار رودخونه. شدت ضربه هایی که حرکت سریع دوچرخه روی سطح نه چندان صاف راه باریک جنگلی بهم وارد می کرد، سبزی دور و برم، سکوتی که با صدای پرنده ها و پر زدن حشرات شکسته می شد و آفتابی که خیلی دیر گاهی نزدیک 10 غروب می کرد آرومم می کردن. اما حالا آسمان خاکستری، سرمای زمستانی، تاریکی زودرس و حتی برفی که می باره بدترم می کنن.

نمی دونم چه مدت دیگه اینطوری می تونم دوام بیارم، امروز قرص رو شروع کردم....

من باید به یک جای سبز برم با آب و هوای معتدل تقریبا تا 30 درجه گرم و نه بیشتر و نه کمتر از 20 درجه. امیدوارم یه روزی خوب شم. خسته شدم این همه سال از این شوکهای افسردگی که هرچند وقت میاد و داغونم میکنه.

۱۳۸۷ بهمن ۲۵, جمعه

آدم زیر جلد

از مهمونی که برگشتی، لباسهای دزد دریایی رو هم درآوردی و گریمت رو پاک کردی، دیگه کسی نیست تا بفهمتت! کسی نیست تا از این موجود بی هیچ رنگ و لعاب، دقدقه هاش، حسهاش و دنیاش براش بگی، کسی نیست تا این آدم رو بشنوه، با حرف یا بی حرف بفهمه!
گیرم یک عالمه آدم تو مهمونی بوده ان و کلی هم خوش گذشته ، اما اگه از زیرجلد همه اون لباسها و رنگها و... شنیده نشی، تنهایی! اگه نباشه کسی تا اون آدم زیرجلدی رو لمس کنه و بفهمه تنهایی! شاید این مشکل منه که زیر رنگ و لعاب یه چیزهای دیگه وجود داره، اگر توی همینها گم می شدم و زیرجلدی وجود نداشت دیگه غمی نبود.... این مشکل منه که زیرجلد یه آدم دیگه نفس میکشه که سالهاست ساکتش کرده ام، خب آخه چقدر با در و دیوار حرف بزنه؟!...

۱۳۸۷ بهمن ۲۴, پنجشنبه

تنوع

دیروز پر بودم و امروز خالیم! از آن خلاهایی که همش کم میاری و هیچی پرش نمیکنه! اثر سفر لندن تا دیشب بود انگار و امروز دیگه...

دلم هوای تازه میخواد، خب هوا که نه، هوس تازه در واقع... گرمای اون هوس را دارم کم میارم.... موجودات یعنی آدمهای جالب انگیز (این از اون اصطلاحات من و داداشی بود از بچگیها) دور و برم کم میارم، من باید همش آدم جدید ببینم.

درواقع قضیه آدم جدید نیست، به نظرم وقتی آدمها همچین چنگی به دل نمیزنند، اونوقت بودنشون دور و برت پُرت نمیکنه. تو این حالت دیدن آدمهای جدید چون به هر حال جاذبه چیز جدید داره برا یه مدت خوبه تا دوباره زود آدم جدید دیگه ای ببینی.


تنوع در چشیدن سیر نمی کند ولی گرسنگی را سرگردان می کند!!

۱۳۸۷ بهمن ۲۲, سه‌شنبه

رقص در لندن

از قبل روی مقاله اش کار کرده و برای نقد در کنفرانس حاضر بودم. بعد از سخنرانی اساتید می خواستیم فایلهامان را روی کامپیوتر سالن کنفرانس بگذاریم که دیدم کنارم ایستاده، عکسش را در اینترنت دیده بودم، خودم را معرفی کردم و آشنا شدیم. نوبت او آخرین مقاله پیش از ظهر بود و بعد نقد من بر کار او، ظاهرا از نقد خوشش آمده بود. موقع نهار کمی بیشتر حرف زدیم. نگاهم در نگاهش گیر می کرد. بی اختیار هر بار دنبالش می گشتم اما فاصله می گرفتم. گروه او از دانشگاهی در هلند می آمد اما اصلیتش آلمانی. تاخیر رفقای ما باعث شد دو گروه ما همگام شود تا رستوران-کلابی که برنامه شب بعد از کنفرانس بود. در راه حرف زدیم و گروهی دور یک میز نشستیم. او در طرف چپ مقابل من بود. صحبتهای سر شام از کار و تحقیق دور و دورتر می شد، البته یکی از همدانشگاهیهای نیمه هلندی نیمه آلمانی اش از عشق 12 سالگیش به دختری ایرانی گفت از اول نشستنمان و دیگر.... گیلاسها که پر و خالی می شد از شراب سرخ و سفید، ما گرمتر و گرمتر و شوخیها بیشتر و بیشتر و غیررسمی تر. نگاهش با چشمان خیلی گشادشده در نگاهم هنگام به هم زدن گیلاسها چنان تاکیدی داشت که به خنده ام انداخت، از وضعیت ایران پرسید و متعجب بود از اینکه چطور رمز این نگاه هنگام گیلاس زدن* را می دانم، توضیحات همیشگی را دادم. نگاهش تنها چیزی نبود که گیرم انداخته بود، گفت: چطور در ایران زنان را مجبور به حجاب سر و تن می کنند ولی چشمهایشان را نمی پوشانند، چشم زن است که حرف می زند.... این جملاتش داغم کرد، نمی دانم چشمان من هم چیزی داشت وقتی خیره به چشمهای هم می شدیم...!
ساعت حدود 11 بود که همه باهم به طبقه پایین برای رقصیدن رفتیم. زیاد نوشیده بودیم و تشنگی، گرمای رقص و شلوغی کلاب گیج کننده بود. آبجو سفارش داد و ساکت کنار کشید و نمی رقصید. من اما زیاد رقصیدم، دوستان دیگر را وسط کشیدیم و رقصیدیم و رقصیدم. با چند نفر هر بار دو به دو رقصیدم، حتی دوستی که با خود او خیلی رقصیدم باعث شد تا با برگزارکننده کنفرانس سالسا برقصم!** دوست داشتم پیچشها و رفتن و آمدنهای تنم را. حس تنم را دوست داشتم. با هرکه رقصیدم چشمم به دنبال او بود اما. چند بار با لوندی به رقص کشاندمش، رقصیدیم تنگ کنار هم، دوست داشتم لحظاتی را که فقط یک نفس فاصله داشتیم و بدنهامان با هم به موسیقی می پیچید. یادم نمی آید قبل یا بعدش بود که گفت دوست دختر دارد. پرسیدم کجاست و متقابلا سوال را به خودم برگرداند. گمانم بعد از این بود که چونان تنگ کنار هم رقصیدیم. اما از لحظه ای شروع شده بود که در حلقه ما دختری ریزنقش پیداشده بود که چشمهایش را گرفته بود و گفت: اگر دوست دختر نداشتم این دختر اولین انتخابم می شد. اهمیت نمی دادم نه به این نگاهش به دخترک و نه به دوست دختر داشتنش. سبک شده بودم و می خواستمش! سرم را چسبانده بودم به دخترک ریز نقش تا حرفهایش را در شلوغی کلاب بفهمم، میان او و دخترک ایستاده بودم و می رقصیدیم. دستش را دور کمرم حلقه کرد و صورتش را چسباند به صورتم، گیرم که برای شنیدن حرفهای دخترک آمده بود، دستش دور تن من حلقه بود و گونه اش بر گونه من، دستم را گذاشتم پشت کمرش، نفسم بند آمده بود و بیش از هر چیز دیگری می خواستمش. گویا نوشیدن آبجو کلافه اش کرده بود و ساکت که کنار می کشید و من بعد هر دور رقص با دیگری می آمدم طرفش تا همراهم شود. دستم به لباس دخترکی آن کنار خورد و درد گرفته بود، امتناع نکرد از نوازش بازوی دردناکم با همان نگاهش و لبخندش. نمی دانم چه بود و چه نبود، نمی دانم آیا خودش می دانست که آیا چیزی هست یا نیست، داغ شراب بودیم یا هر چه بود حتی اگر فقط خیال من، لذت می بردیم از این کنار هم آمدن و رفتن. و رقصی تنگ کنار هم که نمی دانم چند دقیقه بود و اهمیت نمی دادم اگر دوستان من چیزی از آن بسازند و نه حتی رابطه او و نه هیچ چیز دیگری، تنها سبک سبک دلم می خواست باشد و باشد و برقصیم و برقصیم و ... دلم، تنم، حسم بوسه می خواست وقتی تنهامان کنار هم به فاصله نچسبیدن موج می خورد به همراه موسیقی....

کنفرانس فردا ادامه داشت و دوستان من باید می آمدند، بی آنکه چیزی باشد به سادگی خداحافظی کردم و فردا به قدر چند دقیقه به همان آرامش رسمی کنفرانس حرف زدیم و شب او نبود تا دعوتش کنم به لندن-گردی شبانه گروه ما. خیلی هم شب به او فکر نکردم. روز بعد هم درآن عجله آمدنمان ترجیح دادم نگاهمان به هم نخورد ... انگار می خواستم لذت و داغی رقصمان هیچگاه رنگ نبازد، خداحافظی نکردم و نمی دانم پرواز برگشت آنها چه هنگام بود. امروز ایمیلی کاملا معمولی شاید دوستانه و شاید رسمی نه خشک از او داشتم به وعده شاید دیدار در کنفرانسی دیگر.... اما هیج کدام اینها رنگی نگرفته و نخواسته ام آن شب را و حسش را هیچ حرف و گفت دیگری میانمان بی رنگ کند. اگر دنبال او باشم نمی یابمش و اگر ادامه ای داشته باشد زنگار روزگار می گیرد بر چهره او و من. آن روز و آن شب، حرفهایش و آن نگاه نافذ و عمیق گره خورده در نگاهم که بی پروا می ماند خیره در چشمهایم و از صورتم برنمی گشت، داغی گونه اش برگونه ام، برای همیشه در قاب قشنگ اولین سفر لندن به همان جوانی و طراوت آن روزهردومان باقی خواهد ماند و عاشق تک تک لحظه ها، گره خوردگی عمیق نگاههایمان و رقصمان خواهم بود، بی آنکه گذر عمر هیچ زنگاری برآن گیراند. عاشق سبکی و بی قیدی این عشق خواهم ماند.



* نمی دانم اگر در ایران چیزی از این رسم باشد! اما قصه اش آن است که اگر دو نفر هنگام زدن گیلاسها به هم به چشمهای هم نگاه نکنند تا 7 سال سکس خوب نخواهند داشت!
** استاد محترم ظاهرا چنان مست بوده که فردای آن شب به من گفت دیشب برای رقص پایین نیامدی! و وقتی نگاه متعجب من و پرسشم را دید تازه همه چیز یادش آمد!!!


۱۳۸۷ بهمن ۱۶, چهارشنبه

تکه پاره، بی که جنگی باشد...

داشتم فکر می کردم به برادره اصرار می کنم بیا برو امریکا برا درست، که اگه تو بری من هم دنبالت بهونه لازم دارم که از اینجا پاشم بالاخره برم امریکا. همین وسطها به موضوع اروپاش هم فکر می کردم یه هو اومد به کله ام که این همه سال اون پیش مامان و بابا بوده و من دور، هر وقت میرفتم همشون رو با هم می دیدم، حالا اگه اون بره یه جای دور دیگه اصلا احساس تکه پاره بودن بهم دست میده!!!... از این فکر داغون شدم... اگه نزدیک من نباشه معلوم نیست چند سال درمیون بتونم ببینمش و اصلا معلوم نیست بعد از چند سال بتونیم یه باری دور هم جمع بشیم دوباره 4 تایی!!...

از فکرش هم دیوونه میشم و اشکها همینطور بی معنی میریزه....
.
.
.
معلومه دیگه کلی دارم لعنت نثار میکنم به....

۱۳۸۷ بهمن ۱۴, دوشنبه

1968 =?=> 1979

من یک چیزی را نمی فهمم، البته بسترها متفاوت بوده قبول دارم. اما چطور روشنفکران فرنگ تحصیل کرده ما 30 سال پیش در حالیکه انقلاب 1968 رو پشت سرگذاشته بودند به انقلاب 1979 رسیدند!!! واقعا مدتهاست این برایم سوال شده که به فاصله 11 سال از جهش فکری اروپا چطور ایران همه چیز را برمی گرداند به 1400 سال قبل! و بعد از آن نمی فهمم که شخصیت فعلی چگونه آنجاست!!... ابدا ایران را نمی فهمم!!!


ما مردمی هستیم که بابک را فروختیم!!!... سالهاست به این فکر می کنم که اگر می شد برادرکشی 2500 سال پیش را از تاریخ پاک کرد و بردیا هم می ماند امروز جور دیگری بود.... ما به یک روانکاوی تاریخی عمیق احتیاج داریم...

بوسه از نظر فنی

خوب بود معشوق اینقدر صبر می کرد تا همه دلایل را داشته باشم برای اولین بوسه، و اولین بوسه چیزی نبود پادرهوا و بی حس و حال. اولین بوسه باید با همه حست باشد و چنان گرم که تا عمق وجودت را بلرزاند و سبکت کند و از روی زمین برت دارد. اصلا اولین بوسه باید مقدمه داشته باشد، باید اول گرمایش باشد بین دو لب بدون لمس هم، بعد باید همه تنت بخواهدش. این فقط وقتی ممکن هست که با همه خودت برای معشوقت حضور داشته باشی. مردها آغازکننده خوبی برای اولین بوسه نیستند غالبا، تند و سرسری و عقیم از برانگیختن! اگر زمانی کسی را آنقدر عاشق بودم و آنقدر به عشق او مطمئن، اولین بوسه را خودم شروع می کردم تا هنر اولین بوسه را بیاموزانم، رمانتیکتر از رمانسهای هالیوود!



پ.ن.1. قطعه فیلمی می دیدم که زن پرسید: اگر خیلی اشتباه نکنم آن بوسه بود، و مرد پاسخ داد: از نظر فنی بله! ابن شد که اولین پست پس از سلام این موضوع شد!!...
پ.ن.2. از آنهمه شرطی که خط آخر گذاشتم چندان راضی نیستم. موضوع این است که در آن اعماق هنوز بند و بست خیلی دارم. نه که قصد داشته باشم همه را پاره کنم، اما حسی است ناخودآگاه که چنین لذتی را نتوانم به هرکسی دهم. باید آن اعماقم آنقدر بخواهدش که همه ام بخواهد و آن همه حضور را بیابم و با همه خودم آغاز کنم. باید عمق داشته باشد رابطه و حسم تا بتوانم؛ اگر سطحی باشد همین می شود هوایی و بیرمق، احتمالا اولین بوسه چیزی در حد رفع تکلیف!!!


۱۳۸۷ بهمن ۱۳, یکشنبه

باز از سر نو

کاش هر آدمی همیشه رودی داشت تا برکنارش بنشیند و بیندیشد و بنویسد و ... حتی بنوشد و مست برقصد و ... حتی عشق بازی کند... و خود را از سر نو بیافریند.

همین نزدیکی رودی هست که روزهای زیادی خود را کنار آن میابم به گذران سبک زندگی، یا تنها به تماشای مردم کنار آب از بالکن کوچک اتاقم.

این روزها خودم را می کاوم بیشتر از پیش! می اندیشم و می نویسم تا به عمق خوب خودم برسم. امروز سومین وبلاگم را می آغازم. دوتای دیگر هر بار برای فرار از کسالتی که دچارشان کرده بودم بسته شدند. اما امروز دوباره میل نوشتن خود و سیاه مشق کردن خودم و زندگیم عجیب سرکشید! اما این بار حس دیگری دارد این آغاز، نه وازده ام نه دلخسته و پریشان! امروز شوری دارم برای ساختن خودم، یک حس زیر پوستی قشنگ برای کاویدن و به عمق آرام و ساکن درونم رسیدن. برای فرار از عمق غم زمانه سالهاست به سطح پناه برده ام، امروز مشتاق رسیدن به آن عمق عمیق درون هستم.

بسته به حال خودم شیوه نوشتن اینجا فرق خواهد کرد، از هر چه در من و دوروبر من است خواهم نوشت، گاه زبان عامیانه و گاه برهنه....