۱۳۸۹ آذر ۲۳, سه‌شنبه

what's wrong with me

چمه؟؟ نمیدونم چی درست و چی غلطه؟ دوستش دارم یا ندارم... دارم ولی اشتراکهامون کمه... یا چه مرگمه؟!! چی کار کنم؟ چی کار میکنه؟ راضی نیستم، یه چیزی کمه یا چی؟؟!! از طرف دیگه نمیخوام یه شکست دیگه. وقتی بخوام کنارش بذارم هزار تا دلیل دارم که خوبه، که ماهه. وقتی بخوام همین جور بپذیرم می لنگم.... نمیفهمم، یه جورایی نمیدونم که چی میخوام... کلی چیز ریز و درشت رو گذاشتم کنار تا همینجا رسوندم، ولی هر روز یه چیز جدید پیش میاد که خوشحالم نمیکنه اگه نگم که ناراحتم میکنه....
خب الان منتظر تلفنش هستم، یعنی اگه زنگ نزنه بهم میریزم تماما.
از اون طرف یه چیزی نمی چسبه... چه مرگمه من؟؟!! اصلا رابطه همین جوری باید باشه یا که چی؟؟!! قاطی قاطی هستم، پاک نمیدونم که چی کار دارم میکنم، باید اصلا کاری بکنم یا نکنم؟؟!!

۱۳۸۹ آذر ۲, سه‌شنبه

روبان سبز

داشتم یه عالمه کادو میپیچیدم و روبان می بستم، از توی بسته روبانها سبزه رو کشیدم بیرون و گفتم اینکه دیگه به دردی نمیخوره و رنگ سبزش به کاغذ کادوی قرمز و طلایی کریسمس میخوره پس ببندمش...از تابستون 88 دو تا روبان سبز داشتم، یادم اومد یکیش رو که حتی چند وقتی هم تو پاییز و زمستون بسته بودم این جاروبرقی نفهم موقع جاروی دور و بر میزتحریر بلعیده بود و هرچی دست کرده بودم تو حلقش پس نداد بیرون، ...این یکی رو هم ببندم بره...دلم نیومد، دلم نیومد، اه لعنت به این دلم...به این حالم...دلم نیومد و دوباره روبان سبزه رو برگردوندم تو بسته روبانها...شاید وقت دیگر...شاید هیچوقت...شاید تا وقتی که به بچه هامون نشون بدیم و بگیم آره ما هم ... مثل پدربزرگها و مادربزرگهاشون که کتانی و پبراهن چینی و جینهای دمپا گشادشون رو از روزهای دویدن و هراس سالهای 50 ...ولی بعد ترسیدیم...ترسیدیم از اینکه ما هم یه ...بکنیم مثل نسل قبل ما که هنوزم که هنوزه همه توش موندن و ...واسه همین گفتیم که ما به بلوغ رسیدیم و منتظر می مونیم تا جامعه به بلوغ برسه و متمدنانه و بی خشونت خودش آرمان رو ورداره بیاره برامون... نه نه از خط بالا رو فقط تو دلمون میگیم نه به بچه هامون... درواقع یواشکی سعی میکنیم اون لحظه چشمهامون توی چشمهای بچه هامون نیفته که بفهمن ته دلمون میلرزه از اینکه ما تنها اقلیت جامعه ای بودیم که ما رو نمیفهمید یا شاید ما نمیفهمیدیم و گذاشتیم و در رفتیم تا اون اکثریت در همان از ماست که بر ماست درجا بزنه...به هر حال روزی بهشون خواهیم گفت که ما هم آرمانی داشتیم ...سبز بود...اما ...خون شد...اشک شد...حسرت شد

۱۳۸۹ آبان ۲۲, شنبه

نیش باز

از امروز یک کاربر جدید روی این کامپیوتر تعریف شده ... به نام من! عاشقتم که همین طور برام جا باز میکنی‌ ... و من در عوض مثل همیشه یادم میره زنگ این موبایل رو خاموش کنم که آخر هفته کلهٔ سحر بیخوابت نکنه...خجالت کشیدم زیاد وقتی‌ دیدم بلند شدی ۱ ساعت واسه خودت تو اینترنت میچرخی و دیگه سراغ من نمیای که خوابم واسه خودم بعد اینکه تو رو بیدار کردم...از همون موقع هم هی‌ خمیازه میکشی... این بار میلیونیم که یادم میاری این فلان رو باید خاموشش کنم و من ... :(

۱۳۸۹ مهر ۳۰, جمعه

28 تیر 1389

عاشقتم یه دنیا... یعنی میدونی چیه میمیرم برات، به همین راحتی میمیرم برات! یعنی همین حالا ها اگه بخوای همه عمرم رو برات میذارم... قشنگترین حسهای دو نفره رو با تو داشته و دارم که هیچی از زبون من نمیدونی، که خیلی خیلی کم از فرهنگ من میدونی... ولی حتی وقتیکه بدت میاد از یه چیز اون فرهنگ و اون مملکت اونقدر همدلی داری که درکم کنی و من رو از توش جدا کنی...

سه ماه و 4 روز از اولین بوسه گذشته، نوزدهم جولای دو هزار و ده، و تمام این مدت عشقم بیشتر شده به تو که همه خوبیهایی را که به خواب میدیدم برام برآورده کردی....عاشقتم با همه وجودم، عاشق تو که با یک بوسه مال من شدی، تو که با یک بوسه دل باختی، عاشق تک تک لحظه هایی هستم که با تو و به یاد تو گذشت توی این سه ماه و چهار روز.

محبوب من, عزیز من و عشق من، چقدر الان دلم می خواست که بودی تا فقط همدیگر رو ببوسیم...

۱۳۸۹ شهریور ۲۸, یکشنبه

mein Schatz

مردها رو باید به حال خودشون گذاشت تا برن واسه خود خودشون بچرخن و بعد با یه دسته گل سرخ برگردن...


خب نو متر این کار چقدر کلیشه است و اون لحظه چقدر به پسربچه هایی شبیه اند که یک کار خوب کرده اند و ذوق زده اند... فقط به عمق این قضیه فکر کن... نه نه... اصلن فکر نکن فقط حسش کن اون لحظه رو ... تا وقتی که دوباره رفت بتونی با یادش سر کنی تا برگرده....


----------------------------------------
دلم تنگته... من یه هفته چیکار کنم... دسته گل سرخ که خودت نمیشه... من خودت رو کم دارم تا شبها آخر وقت همه غرهای عالم رو برای همدیگر بزنیم و ....

۱۳۸۹ شهریور ۱, دوشنبه

به جان کندن پوست اندازی

آمدم از این حال گندی که داشته ام بنویسم می بینم 24 روز پیش هم همین را نوشته ام...

4 روز همه کار کردی به خاطر اینکه به من خوش بگذرد، و من بی لیاقت از صبح که آمده ام دارم فکر می کنم چرا دوستت ندارم، دارم فکر می کنم با مدل خندیدنت حال نمی کنم، دارم فکر می کنم فلان حالت دستانت را دوست ندارم، هی فکر می کنم که آن جوری که تو ادا در می آوری و آن حالی که تو توی تخت داری لذت می بری را دوست ندارم... همه اینها را جمع می کنم و جمع می کنم و هزار باره و ده هزار باره بهشان فکر می کنم. بعد می بینم چقدر بی لیاقت هستم که آن همه محبتت را فدای فلان حالتی که به ذائقه من خوش نیست می کنم و ساعتی هزاربار می خواهم جدا شوم و در همان حال می خواهم به شدت مرگ گریه کنم از اینکه من چقدر بی لیاقت بوده ام که این همه دوست داشتن را ندیده ام و حس می کنم که تا پایان عمر هرگز خودم را نخواهم بخشید و ... آنوقت می بینم که مشکل دقیقا این است که من نمی توانم تصمیمی بگیرم و توان ایستادن پای تصمیمم را ندارم و همیشه در حال فکر کردن هستم و هرگز جرات انتخاب ندارم از ترس شکست و... من حتی نمی توانم تصمیم بگیرم که چه بخورم و کجا بروم و... تا اینکه توان دوست داشتن و عشق ورزیدن را ندارم از ترس شکست و از ترس اینکه توان ایستادن پای تصمیمم را ندارم... بعدتر می بینم که هرکس دیگر هم بود عیبی پیدا می کردم تا به جدایی بکشانم و بتوانم باز هم تراژدی همیشگی زندگیم یعنی عشقهای شکست خورده را تکرار کنم و همیشه این حالت بدبختی، این حالت گه بدبخت نمایی را حفظ کنم... می بینم که من اصلا عشق را نه می شناسم و نه می توانم عاشق باشم.از اینکه نمی توانم کسی را دوست داشته باشم به خودم می لرزم و دلم می خواهد از این بدبختی خودم خون گریه کنم... زنگ می زنم به آن رفیق و ماجرا را می گویم، می گوید: فکر نکن، تورو خدا اصلا تو فکر نمی خواد بکنی.... تلفن را تمام می کنیم من همینطور در خیابان گریه می کنم، به سوپر مارکت می رسم، شیر و کمپوت می خرم تا با شیر-برنجی که تو دیشب برایم پختی بخورم... توی سوپر مارکت دنبال هرچه که می روم از اینکه حس تو (که 1 ساعت پیشش داشتم تمامش را در وجودم می کشتم) دوباره در رگهایم زنده می شود لبخند نیمه جانی می آید و اینکه می بینم چطور دنبال چیزها می روم تا حس با تو بودن را زنده کنم... دو قدم از سوپر مارکت دور نشده چنان سیلی می گیرد که مرا و خریدهایم و چمدان سفرم را با هم می شوید ... لحظه لحظه دیروز در ماشین با هم زیر آن باران و ... اگر بودی همه جوره سپر باران می شدی تا من کاغذی خیس نشوم، طوریم نشود... مبادا یه قطره آب از دماغم بچکد... لعنت به من.... خانه که می رسم حس می کنم عشق چیز زیبایی است وسط همین حس حالت تهوع می گیرم از حماقت عشق و از حماقتهایی که بخاطر عاشق هم بودن می کنیم.... لعنت بر من و همه گذشته داغان من... لعنت به هر چه و هر کس و حتی خودم که تو را از من می گیرد


آن رفیق راست می گوید ... حالا می فهمم من چقدر داغانم و چه باری هنوز از آن گذشته گه داغانم به دوش می کشم، چه دردی هنوز دارم و چه هنوز باید پوست بیندازم تا این همه عصبیت از من بیرون برود


می خواهم احمق، احمق، احمق که عاشق بشوم...




۱۳۸۹ مرداد ۸, جمعه

بی قراریهای ناپایان من

بی قراری جزیی از ذاتم شده به گمانم، اینکه قدر داشته هایم را نداشته باشم و وقتی از دستشان دادم تازه ارزشش را کشف کنم. پنج سال شاید یک عمر باشد، پنج سال است که با همین دکتراخواندنم کلنجار می روم، اینکه نمی خواهم و می خواهمش. اینکه وقتی باید اینجا بنشینم و روزی 10 ساعت تحقیق علمی داشته باشم، نمی کنم و نمی کنم تا دقیقه آخر چیزهایی سر هم کنم و تحویل دهم. پنج سال است اینکار را کرده ام و عذاب دیده ام و نه رهایش کرده ام و نه به آن عادت کرده ام و پذیرفته امش... همیشه به امکانات دیگر اندیشیده ام و هیچگاه به آن دل نداده ام. همیشه گفته ام تایپ من نیست اینطور زندگی و کار آکادمیک.

حالا شده حکایت این مرد که نیمه به مرد رویاها می ماند، کسیکه حضورش معنای امنیت و راحت است، کسیکه در هر حالی و هرجایی که هستیم گوشه چشمش به من است مبادا به قدر ذره ای کاستی حس کنم، و من ... نمی دانم که می خواهمش!!! نمی توانم همه دلم را بدهم، رام نمی شوم، دلم رام نمی شود... دل از دست دادنش را هم ندارم... او را که حساب چند سال آینده را هم کرده و چیزی کم نمی گذارد، از هیچ دریغ ندارد (آی مرد رویاها!!!) ... ایراد وارده من به او: زمخت و یغور مردانه نیست!!!...کم از این زمختیهای مردانه زجر کشیده ام، کم درد و زخم داشته ام از این نخراشیدگیهای مردانه؟! زمخت مثل پدرم، کم اشک به چشمهایم آمده از آنچه او کرده به نام پدر عاشق فرزندانش، به نام شوهر عاشق زنش؟؟!! ...

آرام دلم، ولی من دل به تو نمی دهم....




۱۳۸۹ تیر ۷, دوشنبه

شیتی دی

با فارسی نوشتن غریبه شده ام... چیزی ازم دورش می کنه، احساس این رو دارم که وقتی فارسی می نویسم خیلی ها نمی فهمند، خوب چه کاریه؟ دوست دار با آدمهای دور و برم ارتباط داشته باشم نه توی یه سولاخی مثل این!





اه...خب من به طرز باورنکردنی بهش علاقمند شده ام...چیزی که اصلا انتظار نداشتم اتفاق بیفته!!! حالا هیچی معلوم نیست... یعنی نه میخوام دلم رو خیلی خوش کنم و نه میخوام دل خودم رو بشکونم! من واقعا دوسش دارم و این تنها چیزی هست که می دونم.

۱۳۸۹ خرداد ۳, دوشنبه

زندگی آرومه *

حسی که از بودن باهاش میگیرم رو دوس دارم، مثل چیز خوشمزه ای که کم کم میخوری تا تموم نشه و مدتها بعد ار تموم شدنش هنوز میخوای اون مزه رو توی دهانت نگه داری و هی مزه مزه کنی. دقیقا الان همون حس رو دارم...مزه مزه میکنم با همه حواسم مزه خوش ساعتهای با او بودن رو. و اون خودم رو وقتهای با او بودن دوست دارم، اون خود آروم شادم رو دوست دارم. اینکه وقتی یادم میاد این لبخند پت و پهن میشینه روی لبم رو دوست دارم. و این حس فقط مال وقتیه که ما دو تایی هستیم، نه وقتیکه دیگران هستند. حضور دیگران همه این حسها رو ازم میگیره.... وقتی او هست، آسمان آفتابیه و خورشید می تابه انگار فقط به ما دو نفر بین این همه موجودات می تابه زندگی هیچی کم نداره حتی اگر هیچ کاری نکنیم جز نشستن توی بالکن و زیرنظر گرفتن رهگذرها.

مثل خیلی چیزهای دیگه که به زمان سپردمشون، این هم باشه تا وقتش برسه که بتونم ازش حرف بزنم. دور نخواهد بود!

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۰, دوشنبه

کرکسها

خواب کرکس می بینم و می ترسم، چرا کرکسها دور و بر ما پیدایشان شده؟؟!!

Irony of life

Since ever, which means since I entered school, I have hated reading and writing regarding professional stuffs while I love to write about my thoughts and feelings or to read novels and general books. The irony of life is that now my job is research which basically means reading and writing professionally specific matterials! You can imagine what a fantastic job this can be!

۱۳۸۹ فروردین ۲۰, جمعه

The white-Mediteranean-villa

The warm wind is coming from the sea. It is blue and mostly smooth, not so many waves I can see at the moment. Maybe we could go for a walk later today. It is sunny, a few small white clouds are dispersed in the sky.

Yann Tiersen is playing and my book is on the white table in front of me. I like to sit in our terrace of this old white Italian Villa. It is not luxurious any more, and that's why I insisted to bye this house. I like the coolness and the moist around this aged walls and white arches.

I love this Mediterranean suburb, its warmth, green gardens often of olives, smooth hills of vineyards and the peace. I love to hide among these walls and especially spend hours and hours in this terrace, watching the see and the sky, looking for Jonathan-the seagull, or reading and maybe writing while the music is filling my soul and the wind is touching my hair.
I am sure my feelings and my love for here all relate to some historical memory of mine or my tribes' of the home-land and what we miss about it.

Anyway, the only thing which may distract me ... yeah, he just arrived, calling me from the yard! I always tried to explain to him that it is like meditation for me when I am in the terrace only with myself. I told him that I would like to leave it as still as I enter it. But, yeah, as usual but! [Calling, "Schaetzcheeeeeen..." ] Then, he claims maybe something happened that he can not wait for me to leave my cage as calm as I wish. And of course, nothing happened except he arrived at home! I can not write any more, he is in the terrace, his next step would be to twist the shawl around me from the head to the toe because I ignored his arrival....

********************************************************

I wanted to read some paper. Therefore, I listened to the soft music of Yann Tiersen and similar artists. You see the result up there. Of course at first only the view of the villa came in to my mind and I began to write. Then the happy end appeared when I was writing, in order not to be so boring. So, still the paper is with me! :-(

۱۳۸۸ اسفند ۲۱, جمعه

Cold and Warm

We are different...

You cold, me warm...

Can you imagine warm Autumn-days?

You know cold Summer days,

But can you...

Imagine warm wind blowing ...

Colored leafs, yellow, red, orange and brown...

Turning and turning around...

(Oh, like curls of my hair!)

In a warm sunny Autumn day,

By a soft warm wind...

(A scent of me...)

You know cold green Spring,

White cold mountains...

But can you...

Imagine golden hot Summer...

Can you imagine touching Milk-way...

Picking your star in the sky?



I'll show you...

If you only come...



--------------------------

Mid-night, 2nd, March, 2010

روزمرگی

دلم برای تنم تنگ شده...
دلم برای حس زنانگی ام تنگ شده...

از این ملال روزمرِگی خسته ام...
به روزمرگی بیشتر شبیه شده...

۱۳۸۸ اسفند ۱۱, سه‌شنبه

هوس و دیگر هیچ

- چند روز عجیب و سخت به کارم مشغول و بعد دو روز مریض رختخوابی...حالا دارم به زندگی عادی برمی گردم ولی چقدر توی ذوق آدم می خوره وقتی می بینی کسی نیست که دلش تنگ شده باشه و کسی نیست که خبری بگیره... انگار نه انگار که هیچ آمده و هیچ رفته باشی...



- در هزارتوهای خاک گرفته ذهنم هنوز تو رو می بینم، هنوز هستی جایی کنار من، می خواهمت و ازت دل چرکینم... و این راه به هیچ جایی نمی بره، ... ما راه به جایی نمی بریم.... نباید انتظاری داشته باشم و باز منتظرم تو حالم رو بپرسی.... بهت عادت کردم و سهمی رو که ندارم می خواهم....



-هوس و دیگر هیچ... دلم می خواد بر گردم به روزهای هوس و دیگر هیچ...

۱۳۸۸ بهمن ۲۹, پنجشنبه

Mein Schatz

عزیزم! شاید تو حداکثر به اندازه یک ملیونیم ثانیه دوستم داشتی، ولی من عاشقتم، عزیزم! همین الان ایمیلت رو گرفتم و دارم میسوزم...برای تو...آره!

اهمیت نمیدم اگر دوباره با قلب شکسته برگردم، اون بهای عشقمه برای تو!

«برقصان مرا تا نهایت عشق...»

با عشق.


۱۳۸۸ بهمن ۲۴, شنبه

chaos

As for me, you know, there is one advantage (despite all other disadvantages) for being too busy with so many things....It is that none makes you so much involved. To be brief, it is the sort of advantage of diversification! :D My mind is too busy with million things around me, near and far. Therefore, I do not have much time for any of them. Time passes and I don't even realize when I forgot which one! None lasts so long. A gray Sunday turns to a Monday in another color. Ups and downs, colder and warmer colors, joys and stresses, happiness and sad moments...all come and go by seconds, minutes, hours and days. Weeks pass very fast. Now even Friday is past ...me and tones of un-done things, unfinished plans, while new plans coming.... It's maybe the hell of modern life, having so many things but unable to focus on any of them. Or it is the most disorganized life of me!

Not intended to complain but just wanted to say that I'm such lucky that a gray Sunday is not that important in the chaos of my life! I wonder if I ever can somehow resolve or organize this chaos!!! At least I have to finish my study and find a job until mid-Summer. I'm sure you know what these two things mean.... The only good thing is that I kind of got used to deal with chaos and stay as energetic as possible! Maybe my smiles or happy spirit are also my run-aways! I don't know....

However, there's one thing that I concern about....Yeah, I sometimes miss it...because I sometimes forget that inner child! Then it screams, cries and... finally I get stuck.... I know that each time this chaos screws up my life.



۱۳۸۸ دی ۳۰, چهارشنبه

30 سالگی

یه زن دیونه تنهای 30 ساله...