۱۳۸۸ مرداد ۲۹, پنجشنبه

سانتانا...

هی، یادت میاد روز پاییزی خونه میون مزرعه ها، روی صندلی خودم بند نبودم و نزدیکتر میخواستمت، نزدیکتر از فقط سر روی شونه ات گذاشتن، بلندم کردی و روی پاهات نشستم و بغلم کردی. اولین باربود که شنیدمش و عاشق سارا و سانتانا شدم، حالا همیشه با شنیدن سانتانا یاد تو خواهم بود... مهم نیست که تو یادم نباشی

در آغوش فرشته ها

۱۳۸۸ مرداد ۲۸, چهارشنبه

دلتنگیهای آدمی را...

نمیدانم آیا واقعا بزرگتر شده ام یا چه شده... پوستم کلفت شده یا چه شده... با خودم زیاد جنگیدم، زیاد به خودم دروغ گفتم و خودم را سرکوب کردم یا چه...

در تنهایی من هیچ کس راه ندارد، از همه دورم، همه دیگری هستند، جدای از من و ... چرا باید آدمها را به خود راه دهم؟ آنها نمیفهمند، نمیدانم چرا همیشه و همیشه از آدمها دور و دورتر شده ام! برای آنکه در کنارم باشد آن کس که بفهمدم هر لحظه جان می دهم اما کسی را نمی یابم، نیست می فهمی!؟

و اینطور من دور و دور و تنهاتر می شوم، به کودکیم به روزهای دور فرو می روم که سایه ای از آنها به یاد دارم و گاه خاطرات را با مادر ذهنی ام مرور می کنم و با او هم سخن می شوم. مادر که دور است و وقتی هم فرصتی دست بدهد در سال روزهایی کنار هم باشیم، قفل می شود زبانم. نمی توانم حرف بزنم، بغضم می گیرد، اشک زودتر از کلام می آید و طاقت ندارم دل مادر را با اشکهایم بلرزانم. من حرفی نزده آه و غصه زندگی دربدری مرا دارد اگر لب باز کنم که دیگر...

__________________________________________________________________

در رویا می بینم که دوستم داری، که کنارم هستی و من شادم از حضورت، باز در پوست نمی گنجم از عشقت، از تو که می مانی و ترکم نمی کنی، تو که آمدی تا عاشقم باشی و عاشقت باشم و ... و لبریزم می کنی آنگاه که دستانم را می گیری و در چشمانم خیره می شوی... اگر من اینهمه پیچیده نبودم تو می آمدی؟! منتظرت هستم اما زندگیم را به انتظار نمی نشینم که اگر نیامدی....