۱۳۸۸ تیر ۱۰, چهارشنبه

داغان

میانه خبرهای آتش و دود و خون و تجاوز و درد و آشفتگیهای روزمره...یادم رفت، یادم رفت و گاه که تنهایی می آمد دست به سرش می کردم و می گفتم دختران و پسران جلوی گلوله سینه سپر کرده اند و تو از خوشی زیادی می نالی....

ولی داغانم، داغان داغان... حس تنهایی این روزهای سخت و خودفراموش کردنهایم داغانم کرده! یکپارچه فریاد و نق و غر هستم و تنها....

کاش کسی بود تا توی آغوشش گریه کنم و آرام بگیرم... خودم را گم کرده ام و به در و دیوار می کوبم.... خسته ام، به شدت تنها و داغان...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر