۱۳۸۹ مرداد ۸, جمعه

بی قراریهای ناپایان من

بی قراری جزیی از ذاتم شده به گمانم، اینکه قدر داشته هایم را نداشته باشم و وقتی از دستشان دادم تازه ارزشش را کشف کنم. پنج سال شاید یک عمر باشد، پنج سال است که با همین دکتراخواندنم کلنجار می روم، اینکه نمی خواهم و می خواهمش. اینکه وقتی باید اینجا بنشینم و روزی 10 ساعت تحقیق علمی داشته باشم، نمی کنم و نمی کنم تا دقیقه آخر چیزهایی سر هم کنم و تحویل دهم. پنج سال است اینکار را کرده ام و عذاب دیده ام و نه رهایش کرده ام و نه به آن عادت کرده ام و پذیرفته امش... همیشه به امکانات دیگر اندیشیده ام و هیچگاه به آن دل نداده ام. همیشه گفته ام تایپ من نیست اینطور زندگی و کار آکادمیک.

حالا شده حکایت این مرد که نیمه به مرد رویاها می ماند، کسیکه حضورش معنای امنیت و راحت است، کسیکه در هر حالی و هرجایی که هستیم گوشه چشمش به من است مبادا به قدر ذره ای کاستی حس کنم، و من ... نمی دانم که می خواهمش!!! نمی توانم همه دلم را بدهم، رام نمی شوم، دلم رام نمی شود... دل از دست دادنش را هم ندارم... او را که حساب چند سال آینده را هم کرده و چیزی کم نمی گذارد، از هیچ دریغ ندارد (آی مرد رویاها!!!) ... ایراد وارده من به او: زمخت و یغور مردانه نیست!!!...کم از این زمختیهای مردانه زجر کشیده ام، کم درد و زخم داشته ام از این نخراشیدگیهای مردانه؟! زمخت مثل پدرم، کم اشک به چشمهایم آمده از آنچه او کرده به نام پدر عاشق فرزندانش، به نام شوهر عاشق زنش؟؟!! ...

آرام دلم، ولی من دل به تو نمی دهم....