۱۳۸۷ بهمن ۱۶, چهارشنبه

تکه پاره، بی که جنگی باشد...

داشتم فکر می کردم به برادره اصرار می کنم بیا برو امریکا برا درست، که اگه تو بری من هم دنبالت بهونه لازم دارم که از اینجا پاشم بالاخره برم امریکا. همین وسطها به موضوع اروپاش هم فکر می کردم یه هو اومد به کله ام که این همه سال اون پیش مامان و بابا بوده و من دور، هر وقت میرفتم همشون رو با هم می دیدم، حالا اگه اون بره یه جای دور دیگه اصلا احساس تکه پاره بودن بهم دست میده!!!... از این فکر داغون شدم... اگه نزدیک من نباشه معلوم نیست چند سال درمیون بتونم ببینمش و اصلا معلوم نیست بعد از چند سال بتونیم یه باری دور هم جمع بشیم دوباره 4 تایی!!...

از فکرش هم دیوونه میشم و اشکها همینطور بی معنی میریزه....
.
.
.
معلومه دیگه کلی دارم لعنت نثار میکنم به....

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر