۱۳۸۷ بهمن ۲۲, سه‌شنبه

رقص در لندن

از قبل روی مقاله اش کار کرده و برای نقد در کنفرانس حاضر بودم. بعد از سخنرانی اساتید می خواستیم فایلهامان را روی کامپیوتر سالن کنفرانس بگذاریم که دیدم کنارم ایستاده، عکسش را در اینترنت دیده بودم، خودم را معرفی کردم و آشنا شدیم. نوبت او آخرین مقاله پیش از ظهر بود و بعد نقد من بر کار او، ظاهرا از نقد خوشش آمده بود. موقع نهار کمی بیشتر حرف زدیم. نگاهم در نگاهش گیر می کرد. بی اختیار هر بار دنبالش می گشتم اما فاصله می گرفتم. گروه او از دانشگاهی در هلند می آمد اما اصلیتش آلمانی. تاخیر رفقای ما باعث شد دو گروه ما همگام شود تا رستوران-کلابی که برنامه شب بعد از کنفرانس بود. در راه حرف زدیم و گروهی دور یک میز نشستیم. او در طرف چپ مقابل من بود. صحبتهای سر شام از کار و تحقیق دور و دورتر می شد، البته یکی از همدانشگاهیهای نیمه هلندی نیمه آلمانی اش از عشق 12 سالگیش به دختری ایرانی گفت از اول نشستنمان و دیگر.... گیلاسها که پر و خالی می شد از شراب سرخ و سفید، ما گرمتر و گرمتر و شوخیها بیشتر و بیشتر و غیررسمی تر. نگاهش با چشمان خیلی گشادشده در نگاهم هنگام به هم زدن گیلاسها چنان تاکیدی داشت که به خنده ام انداخت، از وضعیت ایران پرسید و متعجب بود از اینکه چطور رمز این نگاه هنگام گیلاس زدن* را می دانم، توضیحات همیشگی را دادم. نگاهش تنها چیزی نبود که گیرم انداخته بود، گفت: چطور در ایران زنان را مجبور به حجاب سر و تن می کنند ولی چشمهایشان را نمی پوشانند، چشم زن است که حرف می زند.... این جملاتش داغم کرد، نمی دانم چشمان من هم چیزی داشت وقتی خیره به چشمهای هم می شدیم...!
ساعت حدود 11 بود که همه باهم به طبقه پایین برای رقصیدن رفتیم. زیاد نوشیده بودیم و تشنگی، گرمای رقص و شلوغی کلاب گیج کننده بود. آبجو سفارش داد و ساکت کنار کشید و نمی رقصید. من اما زیاد رقصیدم، دوستان دیگر را وسط کشیدیم و رقصیدیم و رقصیدم. با چند نفر هر بار دو به دو رقصیدم، حتی دوستی که با خود او خیلی رقصیدم باعث شد تا با برگزارکننده کنفرانس سالسا برقصم!** دوست داشتم پیچشها و رفتن و آمدنهای تنم را. حس تنم را دوست داشتم. با هرکه رقصیدم چشمم به دنبال او بود اما. چند بار با لوندی به رقص کشاندمش، رقصیدیم تنگ کنار هم، دوست داشتم لحظاتی را که فقط یک نفس فاصله داشتیم و بدنهامان با هم به موسیقی می پیچید. یادم نمی آید قبل یا بعدش بود که گفت دوست دختر دارد. پرسیدم کجاست و متقابلا سوال را به خودم برگرداند. گمانم بعد از این بود که چونان تنگ کنار هم رقصیدیم. اما از لحظه ای شروع شده بود که در حلقه ما دختری ریزنقش پیداشده بود که چشمهایش را گرفته بود و گفت: اگر دوست دختر نداشتم این دختر اولین انتخابم می شد. اهمیت نمی دادم نه به این نگاهش به دخترک و نه به دوست دختر داشتنش. سبک شده بودم و می خواستمش! سرم را چسبانده بودم به دخترک ریز نقش تا حرفهایش را در شلوغی کلاب بفهمم، میان او و دخترک ایستاده بودم و می رقصیدیم. دستش را دور کمرم حلقه کرد و صورتش را چسباند به صورتم، گیرم که برای شنیدن حرفهای دخترک آمده بود، دستش دور تن من حلقه بود و گونه اش بر گونه من، دستم را گذاشتم پشت کمرش، نفسم بند آمده بود و بیش از هر چیز دیگری می خواستمش. گویا نوشیدن آبجو کلافه اش کرده بود و ساکت که کنار می کشید و من بعد هر دور رقص با دیگری می آمدم طرفش تا همراهم شود. دستم به لباس دخترکی آن کنار خورد و درد گرفته بود، امتناع نکرد از نوازش بازوی دردناکم با همان نگاهش و لبخندش. نمی دانم چه بود و چه نبود، نمی دانم آیا خودش می دانست که آیا چیزی هست یا نیست، داغ شراب بودیم یا هر چه بود حتی اگر فقط خیال من، لذت می بردیم از این کنار هم آمدن و رفتن. و رقصی تنگ کنار هم که نمی دانم چند دقیقه بود و اهمیت نمی دادم اگر دوستان من چیزی از آن بسازند و نه حتی رابطه او و نه هیچ چیز دیگری، تنها سبک سبک دلم می خواست باشد و باشد و برقصیم و برقصیم و ... دلم، تنم، حسم بوسه می خواست وقتی تنهامان کنار هم به فاصله نچسبیدن موج می خورد به همراه موسیقی....

کنفرانس فردا ادامه داشت و دوستان من باید می آمدند، بی آنکه چیزی باشد به سادگی خداحافظی کردم و فردا به قدر چند دقیقه به همان آرامش رسمی کنفرانس حرف زدیم و شب او نبود تا دعوتش کنم به لندن-گردی شبانه گروه ما. خیلی هم شب به او فکر نکردم. روز بعد هم درآن عجله آمدنمان ترجیح دادم نگاهمان به هم نخورد ... انگار می خواستم لذت و داغی رقصمان هیچگاه رنگ نبازد، خداحافظی نکردم و نمی دانم پرواز برگشت آنها چه هنگام بود. امروز ایمیلی کاملا معمولی شاید دوستانه و شاید رسمی نه خشک از او داشتم به وعده شاید دیدار در کنفرانسی دیگر.... اما هیج کدام اینها رنگی نگرفته و نخواسته ام آن شب را و حسش را هیچ حرف و گفت دیگری میانمان بی رنگ کند. اگر دنبال او باشم نمی یابمش و اگر ادامه ای داشته باشد زنگار روزگار می گیرد بر چهره او و من. آن روز و آن شب، حرفهایش و آن نگاه نافذ و عمیق گره خورده در نگاهم که بی پروا می ماند خیره در چشمهایم و از صورتم برنمی گشت، داغی گونه اش برگونه ام، برای همیشه در قاب قشنگ اولین سفر لندن به همان جوانی و طراوت آن روزهردومان باقی خواهد ماند و عاشق تک تک لحظه ها، گره خوردگی عمیق نگاههایمان و رقصمان خواهم بود، بی آنکه گذر عمر هیچ زنگاری برآن گیراند. عاشق سبکی و بی قیدی این عشق خواهم ماند.



* نمی دانم اگر در ایران چیزی از این رسم باشد! اما قصه اش آن است که اگر دو نفر هنگام زدن گیلاسها به هم به چشمهای هم نگاه نکنند تا 7 سال سکس خوب نخواهند داشت!
** استاد محترم ظاهرا چنان مست بوده که فردای آن شب به من گفت دیشب برای رقص پایین نیامدی! و وقتی نگاه متعجب من و پرسشم را دید تازه همه چیز یادش آمد!!!


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر