۱۳۸۸ آبان ۳, یکشنبه

همبازی کودک درون

شنبه شب ساعت 2 صبح نوشته شده بود:
----------------------------------------

دو ساعته خوابیدی و من داشتم فیلم می دیدم، هر بار بلند شدی و صبح به خیر گفتی و به یه پهلو دیگه خوابیدی... یعنی عاشق که... چی بگم ... دیوونه بازیهات رو دوست دارم... این به خودم هم اجازه می ده که خودم باشم و هر چقدر خواستم دیوونه بازی دربیارم....

بیش از یک ساله قرار بود دوست معمولی باشیم، اونهم بعد از اون ماجراهایی که حسابی ترسونده بودمت و دعوات کردم... از پریروز که اومدی چقدر به چند زبون گفتم که اینقدر من رو نبوس... ما قرار بوده و هست که دوست باقی بمونیم، دوستهای خیلی خوب... ولی بازهم قیافه ات رو مظلوم می کنی و می گی ازت خوشم میاد... منم خر میشم مثل همیشه... آیا واقعا خر میشم؟؟ نه، نمی فهمم... دنیای ما خیلی فرق داره ولی اینقدر که با تو می خندم و خود بچه درونم هستم با هیشکی نیستم... اینقدر که با تویی که الان صدای نفسهات اتاقم رو پر کرده گوفی میشم هیچ وقت تو زندگیم نبوده ام....«اینو بفهم خنگ...خنگول!»...

دو ساله هی چرخیدیم باز به هم رسیدیم و باز توی خنگ همون مرض همیشگی رو داری و من هم حالا بیش از پیش از مدل زندگی ایرانی فاصله گرفته ام...

اسم این رابطه رو چی بذارم نمیدونم، رفیق، سول میت، ... س. ک. س. پارت.ن.ر... ولی همه اینها هستیم با همه اختلافامون، هیچ کدوم اینها کامل و به تنهایی نه ... دیگه نمی تونم بگم دوست دارم... خوشم می آد هم حس من نیست...

چی ما رو به هم می رسونه؟! شاید همون کودک درون به دنبال همبازی....



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر