۱۳۸۸ اردیبهشت ۸, سه‌شنبه

خواهر، دوست ...

ما ملت تکه پاره ایم... هر عزیزیمان کنجی تنهاست...


دیروز نمی دانستم چگونه تلفنی آرامت کنم عزیزم، خواهرم! چقدر آشفته بودم که کنار هم نیستیم تا در آغوشت بگیرم و از دردهای زنانه مان سبک کنیم.... عزیزم آرام باش....

۱۳۸۸ اردیبهشت ۳, پنجشنبه

از هر دری...

- همچین خوشم اومده از خودم که بعد از 2 ساعت پازدن توی کلاس بدنسازی دوباره میپرم روی دوچرخه ام و تا خونه نیم ساعت دیگه هم پامیزنم و تازه از سربالایی اون پل روی مسیر ریلها هم خوب با دوچرخه خودم رو بالامیکشم! بعد همه اینها احساس میکنم چه تنم کش اومده حسابی!

- من میگم که به آفتاب زنده ام، 2 روز جمعه و شنبه پیش ابر و باران بود، دوباره شدید تا عمق افسردگی رفتم و تنها آفتاب یکشنبه زنده ام کرد و بعد دیگه دوچرخه سواری تو مزارع اطراف هم که دیگه عیشم رو به نهایت رسوند!!

- من فکر میکنم لذت دوچرخه سواری و اونهم با سرعت بالا جای خالی عشق سوارکاری رو برام پر میکنه! اگر یه روزی پولدار شدم حتما خونه ای در یک روستای تیپ اروپایی (گیرم تو امریکا هم باشه) میگیرم که زمین سوارکاری هم داشته باشه!

- چون دوست نداشتم فقط پستهای عاشقانه ردیف کنم، این طوری نوشتم تا ذهنم کار بیفته واسه موضوعات دیگه.

- راستی، عاشق این شدم: تصویر رویا

که یک دوست عزیز آلبوم کاملش رو برام فرستاد.

- الان وقتشه دیگه...وقتی که من حالم کاملا خوبه... همیشه این موقعها شروع میشه از یه جایی که فکرش رو هم نمیکردم!.... آشنا نیست این حسی که منتظری اتفاق بیفته، وقتشه ولی انگار یه گوشه ای گم شده و داری هنوز گوشه گوشه سعی میکنی تا پیداش کنی... تا بیاریش تا اتفاق بیفته، تا بشه... و چه لذتی داره اگر کامل و یکهو ....





۱۳۸۸ اردیبهشت ۱, سه‌شنبه

جنگل خیس

فقط آفتابی که به جنگل خیس میتابد حس آمیختنم را با تن و موی ترِ تازه شسته ات میفهمد...

۱۳۸۸ فروردین ۲۹, شنبه

از تو...

مشغول کار هستیم، آخر هفته هم هرکدام کارهایی داریم که باید سر و سامانش دهیم. پای لب تاپ هستم پشت میز تحریر و تو آنطرف روی کاناپه نشسته ای و کاغذهایت دورت پخش شده است و خودت انگاردر لب تاپ روی پایت فرورفته ای. اینجا مشغولم ولی حواسم پیش توست، هوس نوازشهایت را دارم و بوسه ای طولانی. کار جذبم نمی کند، تو را کم دارم که آنطرف نشسته ای. به زیر چشمی پاییدنت بی آنکه رو از صفحه کامپیوتر بگردانم بسنده میکنم، گرچه دلم پرمی کشد این چند متر فاصله را! بی مقدمه کاغذها و لپ تاب را روی میز ول میکنی و از جا بلند می شوی و یکراست با دستهای گشوده به سمتم می آیی، در آغوشم می گیری و از روی صندلی بلندم می کنی بی آنکه لحظه ای از لبهایم غافل باشی....




پ.ن. از آن وقتهاست که عجیب کمت دارم، کاش زودتر پیدایت شود....

۱۳۸۸ فروردین ۲۷, پنجشنبه

تغییر

هیچ وقت تا این اندازه یک معشوق نخواسته بودم، همیشه به خاطر خیلی چیزها، تنهایی و کمبود عاطفی دنبال کسی بودم. حالا اینها درجه اش خیلی کمتر شده و جایش را داده به حسها و هوسهای زنانه. سرشارم از خواستن تن، و عشقبازی تنی دیگر می طلبد...

۱۳۸۸ فروردین ۱۸, سه‌شنبه

حیوونکی

برای سومین بار در یک ماه پریود شده ام!!!!!!
من هم که فقط از لحظه اول شروعش حیوونکی میشم، یعنی دقیقا اینجوریکه آروم و ناز و گوشه گیر میشم و فقط لازم دارم بغلم کنن و بوسم کنن و نازم کنن.... عجیب حیوونکی و محبت-لازم میشم، یعنی هستم الان.... آخه همچی یک کم درد هم که دارم و همچین واقعا ... گردنم کج شده و لبهام آویزون....یکی نازم کنه و تحویل بگیره آخه.... هیشکیه هیشکی هم نیست! یه عالمه کار هم دارم، در 3 روز گذشته تقریبا فقط پشت میزم نشسته ام و یا خوابیدم و دسشویی رفته ام، یعنی هیچ کار اضافه دیگری نکردم و ... هنوز کارم مونده....

یکی بغلم کنه و همینجوری که کثیفم و حموم هم نرفته ام (چون وقت میگیره و تازه باید خونه رو تمیز کنم و بعد...) نازم کنه و بوسم کنه خب!!!...




۱۳۸۸ فروردین ۱۷, دوشنبه

می دیل پوره

سربه آسمان کشیده، پوشیده از جنگل سبزخیس، مه گرفته و پر از رمز و راز... دلم هوای کوه و جنگل گیلان کرده....

می جان گیلان، می دیل پوره، تره دوخانه...



حال زهر ماری دارم...




پ.ن. بی ربط: داشتم دنبال عکسم با لباس محلی گیلان لابلای ایمیلهای 5 سال پیش میگشتم، ... نمیدونم ما چطوری اونطور عاشق هم بودیم؟ من هیچ کس دیگر رو اونطور بیغش و ساده و از ته دل دوست نداشته ام و بهش محبت نکرده ام، حالا برای خودم هم اون ایمیلها شدیدا باورنکردنیه!!! انیوی، عکس رو پیدا نکردم.... از ترس به عکسهای اون هم نگاه نکردم دوباره.... ولی ایمیلها یادگار جوانی هستن و حیفه دورشون بریزم، توی همون فولدر باید بمونن....بخش فرشته وار دور ای از زندگی من بوده....

۱۳۸۸ فروردین ۱۲, چهارشنبه

لذت، لذت....

1.
شبها که می خواهم بخزم زیر پتو، لای پتو را که کنار می زنم حسی عجیبی هست که دلم می خواهد به آغوش داغی بخزم و به جای ملحفه ها لطافت پوستی را حس کنم با همه وجودم!
(این فانتزیها دنباله هم داره البته...)
بعد حواس همدیگر را از خوابیدن پرت کنیم و آنقدر از تنهای گر گرفته مان، از پیچش و لغزششان بر هم لذت ببریم که نفهمیم چقدر زمان می گذرد،... وقتی درآغوش هم خوابمان برد تا صبح هر بار با تکانی بیدار شدیم از هم لب بگیریم و دوباره به خواب فرورویم... تا صبح که باز تنهای مور مور شده-مان از کرخی خواب در نیامده به هم بفهمانند که هم را می خواهند... و بعد حتی خنکای آب هم از عطش تنهامان نکاهد که آب را هم برای لذت تنهای هم بخواهیم و کف را هم برای نوازش تنهای هم. بعدتر حتی باز تنهای خنک و موهای خیسمان مانع داغی درونمان نشود که عاشق حس خنکی باشم که رد برجای مانده از موهای خیس معشوق بر تن و جان گر گرفته ام می ریزد ...




2.
نوستال> آن شبی که از سر و صدای همسایه های من خوابمان نبرده بود؛ صبح زنگ ساعت موبایلم بی موقع بیدارم کرد، گیج و منگ پریدم در جایم نشستم تا خاموشش کنم که تو را بیدار نکند. اما تو زودتر بیدار شده بودی و در رختخواب بیحرکت مانده بودی، دستت را آرام از پشت سرم به طرفم دراز کردی تا مرا که آماده برگشتن به عقب و زیر پتو بودم به آغوش خودت بخوانی. آن لحظه و خاطره دست دراز شده ات کمرنگ نمی شود در ذهنم ...

بهارانه

باز هم بهار آمده و من دلم می خواهد از ترکهای پوستم جوانه زنم و دوباره سبز شوم بی آنکه پاگیر خاک باشم چون درخت، شاید پیچکی رونده... اما خزیدن میل من نیست. من وزیدن را خوشتر دارم.... باز هم بهار و سبزی فصل نگنجیدن من در جانم، فصل بی قراریهایم! دوباره رٌستن و رَستن، تن به آب و باد سپردن و رفتن و رفتن و نایستادن.... هیچ خاکی خانه نیست در بهار که در میان دیوارها نمیگنجم، که هر لحظه شاخ و برگم سر میکشد به آسمانتر، می وزم از روزنها و اگر مجال شره کردن و رفتن نیابم، می پوسم و یا...طغیان می کنم! من در بهار باید بروم، باید برویم...ترک برمی دارد پوستم، سرشار می شوم