1.
شبها که می خواهم بخزم زیر پتو، لای پتو را که کنار می زنم حسی عجیبی هست که دلم می خواهد به آغوش داغی بخزم و به جای ملحفه ها لطافت پوستی را حس کنم با همه وجودم!
(این فانتزیها دنباله هم داره البته...)
بعد حواس همدیگر را از خوابیدن پرت کنیم و آنقدر از تنهای گر گرفته مان، از پیچش و لغزششان بر هم لذت ببریم که نفهمیم چقدر زمان می گذرد،... وقتی درآغوش هم خوابمان برد تا صبح هر بار با تکانی بیدار شدیم از هم لب بگیریم و دوباره به خواب فرورویم... تا صبح که باز تنهای مور مور شده-مان از کرخی خواب در نیامده به هم بفهمانند که هم را می خواهند... و بعد حتی خنکای آب هم از عطش تنهامان نکاهد که آب را هم برای لذت تنهای هم بخواهیم و کف را هم برای نوازش تنهای هم. بعدتر حتی باز تنهای خنک و موهای خیسمان مانع داغی درونمان نشود که عاشق حس خنکی باشم که رد برجای مانده از موهای خیس معشوق بر تن و جان گر گرفته ام می ریزد ...
2.
نوستال> آن شبی که از سر و صدای همسایه های من خوابمان نبرده بود؛ صبح زنگ ساعت موبایلم بی موقع بیدارم کرد، گیج و منگ پریدم در جایم نشستم تا خاموشش کنم که تو را بیدار نکند. اما تو زودتر بیدار شده بودی و در رختخواب بیحرکت مانده بودی، دستت را آرام از پشت سرم به طرفم دراز کردی تا مرا که آماده برگشتن به عقب و زیر پتو بودم به آغوش خودت بخوانی. آن لحظه و خاطره دست دراز شده ات کمرنگ نمی شود در ذهنم ...