۱۳۸۸ دی ۴, جمعه

اگر نخواهم که از خواب بیدار شوم...

یکسال یا شاید بیشتر... نوشته بودم عاشق چشمهای سیاهش هستم، اونوقت یک شبی مثل دیشب که کریسمس بوده و مهمانی بوده ام و با سری خوش از شراب و خرم به خواب رفتم. ماجراها بود که می خواستیم یعنی اون می خواست رو یک سری اسناد مهم سیاسی کار کنه و در گیر همین ماجراها بود و من هم همراهش و سعی داشتم از مهلکه بکشمش بیرون، دانشگاه می رفتم ولی حواسم بود مشکلی براش پیش نیاد. توی همین با هم بودنها دست همو گرفتن و تماسهای دوستانه بود و سر من که به پشتش تکیه دادم. اما یکهو اون بود که نشست روی یک سکو و با دودستاش گرفت و منو به پاهاش چسبوند. نفسم بند اومده بود که منو بوسید و گفت از اون موقع پارسال که من بوسیده بودمش منتظر این لحظه بود - ظاهرا اینطور بوده دیگه حرف توی خواب که حالا مالیات نداره - سفت همو بغل کردیم، تنگ دل هم... حس اون لحظه ام ناب ناب بود از بس که هر دو هم رو می خواستیم. با چنان حس شیرینی روز رو شروع کردم وصف نا شدنی. البته ساعت 1 عصر بود... وقتی موزیک اروس رامازوتی رو داشتم گوش می دادم یک آهنگش رو از یوتیوب گذاشتم توی اسکایپم. آنلاین بود و سلام کرد. کمی حرف زدیم و رقتم سراغ عکسهاش در فلیکر... خدای من چرا باید امروز چرا باید بلافاصله بعد از اون خواب و این همه فانتزی ... عکس پروفایلش که نتونستم واضح و بزرگ باز کنم و ببینم خودش بود و خانمی که بهش تکیه داده بود....

۱۳۸۸ آذر ۱۰, سه‌شنبه

آخ انجل...

قضیه چیه که هی من می خوام از اینهایی که یه موقعی اومدن تو زندگیم و بعدش هم سرشون انداختن پایین و رفتن، گیرم الکی یا آسون نبوده براشون، دور شم بعد حالا اینها هی میخوان که تعطیلات دور و بر من باشن!!! حالا اینها گم کرده دارن دوباره هی سراغ منو میگیرن، گیرم من هم مهربون مهربون بوده ام همیشه....

ولی من آدم خوب جدید میخوام آخه... نه مثل اینها....اینجا هم که شکلک نداره من هی لب ورچینم....


حالا این وسط احساس کلی انجل بودن بهم دست داده که بیا و ببین....