۱۳۸۸ مرداد ۱, پنجشنبه

این ره را عشق باید

بیش از دو ماه است که در حالت فوق العاده هستیم و 40 روز است که غم و اضطرار زندگیمان را فراگرفته است. هر لحظه منتظر خبرهای نه چندان خوشایند، با ولعی باورنکردنی صفحات خبرها، عکسها و ویدئو ها را مرور میکنیم و از خبری به خبر دیگر می پریم. عمر خبرهای تازه شاید حداکثر چند دقیقه باشد. بی قرار و آرام و منتظریم. با هر تحلیل درجه امیدها و برنامه های آینده مان لحظه به لحظه نوسان می کند. هرچه دورتر ناآگاهتر و ناآرامتریم. دلواپسی، دلواپسی و نمی دانمها و چه می دانمها.... مثل آنها که ناگاه در میان توفان از خواب بیدار شده باشند، هر لحظه دست امیدمان را به شاخه نازک و ترد خبری می گیریم، بر باد سقف و بر آب کف خانه امید می سازیم. این میان به نسیمی سقف آرزوی لحظه پیشمان را که تا دیروز به کل ناممکن می نمود ویران می کنند! هوای تازه شنیدیم اما... نسیم صبا نبود، تندباد ویرانگر وزیدن گرفت و قصد ایستادن ندارد! معلق شده ایم و در شرایط جنگی در حال شب به روز و روز به شب رساندنیم.
زندگیمان جایی از دست رفته است، شادی بر ما حرام و رنگهایمان تنها سیاه و سبز شده است آغشته به سرخی خون شقایقها! ترانه ها سوخته و تنها سرود رزم تن به آهن سهراب از میدانهای شهرهامان شنیده می شود، ندای هیچ ساز خش آهنگی نمی آید به گوش! زندگی باز ایستاده است!!

گروهی پی جنگ اند، گروهی نشسته ایم به مویه و گروهی سوی دیگران گرفته اند و ره شهر غریب! آیا ما نسل سوخته تازه هستیم؟ فردا به فرزندانمان خواهیم گفت جنگها و رشادتها کردیم و زمانی برای زندگی کردن و به خود اندیشیدن نداشتیم؟؟ همان که خود از نسل سوخته قدیم شنیدیم به فرزندانمان باز خواهیم گفت؟؟

تکلیف زندگی چه می شود؟ من و تو مگر غیر آن است که حق خود را می طلبیم تا زیستنمان سرشار از زندگی باشد؟؟ پس چرا شادیها و زندگی یادمان رفته است؟؟ پاره های تنمان در بندند، جگر گوشه هامان زیر خاک؟؟! مگر نه این است که آنها به پا خواسته اند تا زیستن را معنای زندگی دهند؟؟ پس ما چرا نقش نسل سوخته را گرفته ایم؟؟ در این میان چه می کنیم؟؟ عشقها و شورهامان کجا رفت؟؟ توان خفه کردن تندباد و طوفان در نطفه نیست، آن بالا هر که ساز خویش بی کوک می زند! من و تو غیر از جنگ و مویه چه کاره ایم؟؟
بیا نسل رسته باشیم! بیا در باد برقصیم، بیا بخندیم، بیا سر مست باشیم از جوانیمان! بیا عشق بپاشیم در این باد سیاه! بیا نو کنیم این شهر جنگزده را، بیا بهترین لباسهامان را بپوشیم و در این تندباد مستانه پای کوبیم! بگذار خنده هامان شهر خاکستری را از نو رنگ آمیزد. بگذار عشقبازیهامان بلرزاند ستونهای سیاه ابرهای توفانزا را و نامردمان بدانند که ما زنده ایم.

۱۳۸۸ تیر ۳۱, چهارشنبه

عشق بازی با بارسلونا

نگفته بودم، بارسلونا شهری است که می توانی عاشقش شوی و خیابانهایش را سیاه مست بچرخی...

می دانی، بارسلونا را می توانی تمام عاشقی کنی، ساده و بی تکلف!



اولین شهری که عاشقش شدم از لحظه ورود، شهری که حسی داغ زیر پوستم می دواند، سرزمین خودم نیست ولی حسش از روی پوست گذر کرد...می دانی چه می گویم، عشق بازی بود در خیابانهایش چرخیدن، می فهمی؟ همه حسهایت را بیدار می کرد، تنت را داغ و سرت را خوش...

بگویم این شهر چه نداشت؟؟ همه را داشت، همه را!

۱۳۸۸ تیر ۳۰, سه‌شنبه

دوپاره

دوپاره شده ام، اینجایم اما همه وجودم ایران است... هر روز ساعتها خواندن اخبار و هرچه در مورد ایران...زندگیم به کل داغان شده، اینجا نیستم اصلا! تکه تکه شده ام در خیابانهای ایران، انسانی با دو زندگی، یا اصلا زندگیم دیگر به هیچ وجه اینجا نیست... نمی دانم چرا تنم اینجاست...!!؟؟

۱۳۸۸ تیر ۱۰, چهارشنبه

داغان

میانه خبرهای آتش و دود و خون و تجاوز و درد و آشفتگیهای روزمره...یادم رفت، یادم رفت و گاه که تنهایی می آمد دست به سرش می کردم و می گفتم دختران و پسران جلوی گلوله سینه سپر کرده اند و تو از خوشی زیادی می نالی....

ولی داغانم، داغان داغان... حس تنهایی این روزهای سخت و خودفراموش کردنهایم داغانم کرده! یکپارچه فریاد و نق و غر هستم و تنها....

کاش کسی بود تا توی آغوشش گریه کنم و آرام بگیرم... خودم را گم کرده ام و به در و دیوار می کوبم.... خسته ام، به شدت تنها و داغان...