۱۳۸۹ خرداد ۳, دوشنبه

زندگی آرومه *

حسی که از بودن باهاش میگیرم رو دوس دارم، مثل چیز خوشمزه ای که کم کم میخوری تا تموم نشه و مدتها بعد ار تموم شدنش هنوز میخوای اون مزه رو توی دهانت نگه داری و هی مزه مزه کنی. دقیقا الان همون حس رو دارم...مزه مزه میکنم با همه حواسم مزه خوش ساعتهای با او بودن رو. و اون خودم رو وقتهای با او بودن دوست دارم، اون خود آروم شادم رو دوست دارم. اینکه وقتی یادم میاد این لبخند پت و پهن میشینه روی لبم رو دوست دارم. و این حس فقط مال وقتیه که ما دو تایی هستیم، نه وقتیکه دیگران هستند. حضور دیگران همه این حسها رو ازم میگیره.... وقتی او هست، آسمان آفتابیه و خورشید می تابه انگار فقط به ما دو نفر بین این همه موجودات می تابه زندگی هیچی کم نداره حتی اگر هیچ کاری نکنیم جز نشستن توی بالکن و زیرنظر گرفتن رهگذرها.

مثل خیلی چیزهای دیگه که به زمان سپردمشون، این هم باشه تا وقتش برسه که بتونم ازش حرف بزنم. دور نخواهد بود!

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۰, دوشنبه

کرکسها

خواب کرکس می بینم و می ترسم، چرا کرکسها دور و بر ما پیدایشان شده؟؟!!

Irony of life

Since ever, which means since I entered school, I have hated reading and writing regarding professional stuffs while I love to write about my thoughts and feelings or to read novels and general books. The irony of life is that now my job is research which basically means reading and writing professionally specific matterials! You can imagine what a fantastic job this can be!