شنبه شب ساعت 2 صبح نوشته شده بود: ----------------------------------------
دو ساعته خوابیدی و من داشتم فیلم می دیدم، هر بار بلند شدی و صبح به خیر گفتی و به یه پهلو دیگه خوابیدی... یعنی عاشق که... چی بگم ... دیوونه بازیهات رو دوست دارم... این به خودم هم اجازه می ده که خودم باشم و هر چقدر خواستم دیوونه بازی دربیارم....
بیش از یک ساله قرار بود دوست معمولی باشیم، اونهم بعد از اون ماجراهایی که حسابی ترسونده بودمت و دعوات کردم... از پریروز که اومدی چقدر به چند زبون گفتم که اینقدر من رو نبوس... ما قرار بوده و هست که دوست باقی بمونیم، دوستهای خیلی خوب... ولی بازهم قیافه ات رو مظلوم می کنی و می گی ازت خوشم میاد... منم خر میشم مثل همیشه... آیا واقعا خر میشم؟؟ نه، نمی فهمم... دنیای ما خیلی فرق داره ولی اینقدر که با تو می خندم و خود بچه درونم هستم با هیشکی نیستم... اینقدر که با تویی که الان صدای نفسهات اتاقم رو پر کرده گوفی میشم هیچ وقت تو زندگیم نبوده ام....«اینو بفهم خنگ...خنگول!»...
دو ساله هی چرخیدیم باز به هم رسیدیم و باز توی خنگ همون مرض همیشگی رو داری و من هم حالا بیش از پیش از مدل زندگی ایرانی فاصله گرفته ام...
اسم این رابطه رو چی بذارم نمیدونم، رفیق، سول میت، ... س. ک. س. پارت.ن.ر... ولی همه اینها هستیم با همه اختلافامون، هیچ کدوم اینها کامل و به تنهایی نه ... دیگه نمی تونم بگم دوست دارم... خوشم می آد هم حس من نیست...
چی ما رو به هم می رسونه؟! شاید همون کودک درون به دنبال همبازی....
هر چقدر هم که باهاشون برقصم، هر چقدر من رو توی دستهاشون بچرخونن، حسی نیست. هیچ حسی....
ولی چی هست اون وقتیکه دست میکشم به تن ت,؟!! تن تو چی داره که آتیشم می زنه؟!! . . .
- تازه یه چیزه دیگه. دوباره تنم سفت و سخت شده، دیروز میلیون بار استاد گفت که تو نباید رقص رو رهبری کنی، خانمها باید فقط و فقط حس کنند و حرکت و فرمان مرد رو دنبال کنند! نمی دونم چرا ولی بدنم اون سبکی رو نداره، انگار تنم فرمان میده که دنبالم بیا من رام شدنی نیستم! من چطوری همینطوری بمونم که فقط مرد فرمان بده!!؟؟!! . . .
هی، یادت میاد روز پاییزی خونه میون مزرعه ها، روی صندلی خودم بند نبودم و نزدیکتر میخواستمت، نزدیکتر از فقط سر روی شونه ات گذاشتن، بلندم کردی و روی پاهات نشستم و بغلم کردی. اولین باربود که شنیدمش و عاشق سارا و سانتانا شدم، حالا همیشه با شنیدن سانتانا یاد تو خواهم بود... مهم نیست که تو یادم نباشی
نمیدانم آیا واقعا بزرگتر شده ام یا چه شده... پوستم کلفت شده یا چه شده... با خودم زیاد جنگیدم، زیاد به خودم دروغ گفتم و خودم را سرکوب کردم یا چه...
در تنهایی من هیچ کس راه ندارد، از همه دورم، همه دیگری هستند، جدای از من و ... چرا باید آدمها را به خود راه دهم؟ آنها نمیفهمند، نمیدانم چرا همیشه و همیشه از آدمها دور و دورتر شده ام! برای آنکه در کنارم باشد آن کس که بفهمدم هر لحظه جان می دهم اما کسی را نمی یابم، نیست می فهمی!؟
و اینطور من دور و دور و تنهاتر می شوم، به کودکیم به روزهای دور فرو می روم که سایه ای از آنها به یاد دارم و گاه خاطرات را با مادر ذهنی ام مرور می کنم و با او هم سخن می شوم. مادر که دور است و وقتی هم فرصتی دست بدهد در سال روزهایی کنار هم باشیم، قفل می شود زبانم. نمی توانم حرف بزنم، بغضم می گیرد، اشک زودتر از کلام می آید و طاقت ندارم دل مادر را با اشکهایم بلرزانم. من حرفی نزده آه و غصه زندگی دربدری مرا دارد اگر لب باز کنم که دیگر...
در رویا می بینم که دوستم داری، که کنارم هستی و من شادم از حضورت، باز در پوست نمی گنجم از عشقت، از تو که می مانی و ترکم نمی کنی، تو که آمدی تا عاشقم باشی و عاشقت باشم و ... و لبریزم می کنی آنگاه که دستانم را می گیری و در چشمانم خیره می شوی... اگر من اینهمه پیچیده نبودم تو می آمدی؟! منتظرت هستم اما زندگیم را به انتظار نمی نشینم که اگر نیامدی....
بیش از دو ماه است که در حالت فوق العاده هستیم و 40 روز است که غم و اضطرار زندگیمان را فراگرفته است. هر لحظه منتظر خبرهای نه چندان خوشایند، با ولعی باورنکردنی صفحات خبرها، عکسها و ویدئو ها را مرور میکنیم و از خبری به خبر دیگر می پریم. عمر خبرهای تازه شاید حداکثر چند دقیقه باشد. بی قرار و آرام و منتظریم. با هر تحلیل درجه امیدها و برنامه های آینده مان لحظه به لحظه نوسان می کند. هرچه دورتر ناآگاهتر و ناآرامتریم. دلواپسی، دلواپسی و نمی دانمها و چه می دانمها.... مثل آنها که ناگاه در میان توفان از خواب بیدار شده باشند، هر لحظه دست امیدمان را به شاخه نازک و ترد خبری می گیریم، بر باد سقف و بر آب کف خانه امید می سازیم. این میان به نسیمی سقف آرزوی لحظه پیشمان را که تا دیروز به کل ناممکن می نمود ویران می کنند! هوای تازه شنیدیم اما... نسیم صبا نبود، تندباد ویرانگر وزیدن گرفت و قصد ایستادن ندارد! معلق شده ایم و در شرایط جنگی در حال شب به روز و روز به شب رساندنیم. زندگیمان جایی از دست رفته است، شادی بر ما حرام و رنگهایمان تنها سیاه و سبز شده است آغشته به سرخی خون شقایقها! ترانه ها سوخته و تنها سرود رزم تن به آهن سهراب از میدانهای شهرهامان شنیده می شود، ندای هیچ ساز خش آهنگی نمی آید به گوش! زندگی باز ایستاده است!!
گروهی پی جنگ اند، گروهی نشسته ایم به مویه و گروهی سوی دیگران گرفته اند و ره شهر غریب! آیا ما نسل سوخته تازه هستیم؟ فردا به فرزندانمان خواهیم گفت جنگها و رشادتها کردیم و زمانی برای زندگی کردن و به خود اندیشیدن نداشتیم؟؟ همان که خود از نسل سوخته قدیم شنیدیم به فرزندانمان باز خواهیم گفت؟؟
تکلیف زندگی چه می شود؟ من و تو مگر غیر آن است که حق خود را می طلبیم تا زیستنمان سرشار از زندگی باشد؟؟ پس چرا شادیها و زندگی یادمان رفته است؟؟ پاره های تنمان در بندند، جگر گوشه هامان زیر خاک؟؟! مگر نه این است که آنها به پا خواسته اند تا زیستن را معنای زندگی دهند؟؟ پس ما چرا نقش نسل سوخته را گرفته ایم؟؟ در این میان چه می کنیم؟؟ عشقها و شورهامان کجا رفت؟؟ توان خفه کردن تندباد و طوفان در نطفه نیست، آن بالا هر که ساز خویش بی کوک می زند! من و تو غیر از جنگ و مویه چه کاره ایم؟؟ بیا نسل رسته باشیم! بیا در باد برقصیم، بیا بخندیم، بیا سر مست باشیم از جوانیمان! بیا عشق بپاشیم در این باد سیاه! بیا نو کنیم این شهر جنگزده را، بیا بهترین لباسهامان را بپوشیم و در این تندباد مستانه پای کوبیم! بگذار خنده هامان شهر خاکستری را از نو رنگ آمیزد. بگذار عشقبازیهامان بلرزاند ستونهای سیاه ابرهای توفانزا را و نامردمان بدانند که ما زنده ایم.
نگفته بودم، بارسلونا شهری است که می توانی عاشقش شوی و خیابانهایش را سیاه مست بچرخی...
می دانی، بارسلونا را می توانی تمام عاشقی کنی، ساده و بی تکلف!
اولین شهری که عاشقش شدم از لحظه ورود، شهری که حسی داغ زیر پوستم می دواند، سرزمین خودم نیست ولی حسش از روی پوست گذر کرد...می دانی چه می گویم، عشق بازی بود در خیابانهایش چرخیدن، می فهمی؟ همه حسهایت را بیدار می کرد، تنت را داغ و سرت را خوش...
دوپاره شده ام، اینجایم اما همه وجودم ایران است... هر روز ساعتها خواندن اخبار و هرچه در مورد ایران...زندگیم به کل داغان شده، اینجا نیستم اصلا! تکه تکه شده ام در خیابانهای ایران، انسانی با دو زندگی، یا اصلا زندگیم دیگر به هیچ وجه اینجا نیست... نمی دانم چرا تنم اینجاست...!!؟؟
میانه خبرهای آتش و دود و خون و تجاوز و درد و آشفتگیهای روزمره...یادم رفت، یادم رفت و گاه که تنهایی می آمد دست به سرش می کردم و می گفتم دختران و پسران جلوی گلوله سینه سپر کرده اند و تو از خوشی زیادی می نالی....
ولی داغانم، داغان داغان... حس تنهایی این روزهای سخت و خودفراموش کردنهایم داغانم کرده! یکپارچه فریاد و نق و غر هستم و تنها....
کاش کسی بود تا توی آغوشش گریه کنم و آرام بگیرم... خودم را گم کرده ام و به در و دیوار می کوبم.... خسته ام، به شدت تنها و داغان...
همه من اینجا و هیچ جای دیگری نیست، همه من تنها در خود من است. اینجا بخشی از من و از دغدغه هایم هست، به ویژه از گوشه های ممنوعه...
پس روشن است که چرا نام ندارم و نمی خواهم داشته باشم، که معنا و مفهوم آن این است که اگر مرا یافتید اینجا جای سخن در این باره نیست، ایمیل آن کنار برای موارد خصوصی تر است.