۱۳۸۹ شهریور ۱, دوشنبه

به جان کندن پوست اندازی

آمدم از این حال گندی که داشته ام بنویسم می بینم 24 روز پیش هم همین را نوشته ام...

4 روز همه کار کردی به خاطر اینکه به من خوش بگذرد، و من بی لیاقت از صبح که آمده ام دارم فکر می کنم چرا دوستت ندارم، دارم فکر می کنم با مدل خندیدنت حال نمی کنم، دارم فکر می کنم فلان حالت دستانت را دوست ندارم، هی فکر می کنم که آن جوری که تو ادا در می آوری و آن حالی که تو توی تخت داری لذت می بری را دوست ندارم... همه اینها را جمع می کنم و جمع می کنم و هزار باره و ده هزار باره بهشان فکر می کنم. بعد می بینم چقدر بی لیاقت هستم که آن همه محبتت را فدای فلان حالتی که به ذائقه من خوش نیست می کنم و ساعتی هزاربار می خواهم جدا شوم و در همان حال می خواهم به شدت مرگ گریه کنم از اینکه من چقدر بی لیاقت بوده ام که این همه دوست داشتن را ندیده ام و حس می کنم که تا پایان عمر هرگز خودم را نخواهم بخشید و ... آنوقت می بینم که مشکل دقیقا این است که من نمی توانم تصمیمی بگیرم و توان ایستادن پای تصمیمم را ندارم و همیشه در حال فکر کردن هستم و هرگز جرات انتخاب ندارم از ترس شکست و... من حتی نمی توانم تصمیم بگیرم که چه بخورم و کجا بروم و... تا اینکه توان دوست داشتن و عشق ورزیدن را ندارم از ترس شکست و از ترس اینکه توان ایستادن پای تصمیمم را ندارم... بعدتر می بینم که هرکس دیگر هم بود عیبی پیدا می کردم تا به جدایی بکشانم و بتوانم باز هم تراژدی همیشگی زندگیم یعنی عشقهای شکست خورده را تکرار کنم و همیشه این حالت بدبختی، این حالت گه بدبخت نمایی را حفظ کنم... می بینم که من اصلا عشق را نه می شناسم و نه می توانم عاشق باشم.از اینکه نمی توانم کسی را دوست داشته باشم به خودم می لرزم و دلم می خواهد از این بدبختی خودم خون گریه کنم... زنگ می زنم به آن رفیق و ماجرا را می گویم، می گوید: فکر نکن، تورو خدا اصلا تو فکر نمی خواد بکنی.... تلفن را تمام می کنیم من همینطور در خیابان گریه می کنم، به سوپر مارکت می رسم، شیر و کمپوت می خرم تا با شیر-برنجی که تو دیشب برایم پختی بخورم... توی سوپر مارکت دنبال هرچه که می روم از اینکه حس تو (که 1 ساعت پیشش داشتم تمامش را در وجودم می کشتم) دوباره در رگهایم زنده می شود لبخند نیمه جانی می آید و اینکه می بینم چطور دنبال چیزها می روم تا حس با تو بودن را زنده کنم... دو قدم از سوپر مارکت دور نشده چنان سیلی می گیرد که مرا و خریدهایم و چمدان سفرم را با هم می شوید ... لحظه لحظه دیروز در ماشین با هم زیر آن باران و ... اگر بودی همه جوره سپر باران می شدی تا من کاغذی خیس نشوم، طوریم نشود... مبادا یه قطره آب از دماغم بچکد... لعنت به من.... خانه که می رسم حس می کنم عشق چیز زیبایی است وسط همین حس حالت تهوع می گیرم از حماقت عشق و از حماقتهایی که بخاطر عاشق هم بودن می کنیم.... لعنت بر من و همه گذشته داغان من... لعنت به هر چه و هر کس و حتی خودم که تو را از من می گیرد


آن رفیق راست می گوید ... حالا می فهمم من چقدر داغانم و چه باری هنوز از آن گذشته گه داغانم به دوش می کشم، چه دردی هنوز دارم و چه هنوز باید پوست بیندازم تا این همه عصبیت از من بیرون برود


می خواهم احمق، احمق، احمق که عاشق بشوم...




هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر