۱۳۸۸ فروردین ۴, سه‌شنبه

دم یا ...

داشتم با خودم فکر میکردم، واتیز مای تایپ؟
از بس در حال تغییر بوده ام بخصوص توی 4 سال اخیر که دیگه دقیقا نمیدونم چی بهم میخوره و چی نه! به شدت درحال آزمون و خطا هستم. یعنی حداقلی از اصول پایه رو بگیری و بعد همینطور چیزهای مختلف رو آزمون کنی.
وقتی خوب دقیق میشم میبینم نه تنها خواسته ام ابعادم رو اصولا گسترش بدهم که درواقع انگار یک جور ترس از کم آوردنها هم بوده که باعث شده خودم رو محدود نکنم!
قصدم دفاع از گذشته یا حال نیست، اما به هر حال داشتن آلترناتیوهای مختلف منجر به سرگیجه و نوعی بی اعتنایی و بی تفاوتی هم میشه که دست آخر هم نتونی هر چیز واقعا دلخواهت رو هم انتخاب کنی!! ولی خب «واقعا دلخواه» یعنی چه؟ حتی اگر با «مناسب» عوضش کنی، چه کسی تشخیص میده چی «مناسب» هست؟ مگر غیر از اینه که همه اینها نسبی هستند؟!

همه زندگی داره لحظه به لحظه تعریف میشه، اگر اصول اولیه محکمی نداشته باشی هر چیزی برای تنها دمی بهترین خواهد بود.

۱۳۸۷ اسفند ۲۹, پنجشنبه

پدرسالار

سال داره نو میشه...

پدر مستبدتر از همیشه و همه، چون گفتم که از کارم نپرسید و بعد هم نامه براش نوشتم و فکرهام رو با نهایت احترام و محبت براش گفتم، 3 روز هست که حرف نمی زنه!!! ریشه بسیاری از مشکلات من و عدم اعتماد به نفسم رفتارهای پدر هست از کودکی، وقتی که همیشه سعی بر خرد کردن ما داشت. همیشه با رفتارهای مردسالارانه اش در برابر مادرم از زمانی که یادم میاد مشکل داشتم، و رفتارش در مقابل خودم که دیگه گفتن نداره که چقدر همیشه مشکل داشتیم. پدر یک مستبد واقعی هست کسی که هرگز نخواست بچه هاش رو اونطوری که هستند بپذیره و دوست داشته باشه، هرگز! اون همیشه خواسته ما رو تغییر بده و محبتش رو تنها زمانی ابراز میکنه که دقیقا طبق خواسته خودش باشیم!!! معلومه که چنین چیزی در مورد من تنها در ظاهر برای مدتی امکان داره ....
قصد ندارم کوتاه بیام، تحت هر شرایطی من همینی هستم که هستم، فردا عید هست و ... اگر وابستگی عاطفیم رو بتونم از بین ببرم و اینقدر زندگیم رو برای مورد قبول پدر بودن فدا نکنم، بزرگترین لطف زندگیم رو به خودم کرده ام. چون اگر در مقابل این وابستگی عاطفی بایستم، به هیچ مرد دیگری وابسته و نیازمند نخواهم بود.
چند سالی هست که من با چنین برخوردهای پدرم مواجه میشم و میبینم که چقدر اون از بچه هاش فاصله داره، مادر هرگز از فرزنداش جدا نمیشه ولی پدر همیشه جداست، پدر «دیگری» هست.
از ابن دروغ مامان خیلی بدم اومد که امشب میگفت بابات خوابه و صحبت نمیکنه، وقتی این رفتارهای مامان رو میبینم که یه جور دو رویی هست نمیفهمم چرا باید این کار رو بکنه، به زور میخواد پیوند بزنه، ساکت کنه و سرهم بیاره. ولی نمیشه، پدر یک مستبد مردسالار هست که ابدا با اصول من جور در نمیاد.



یک دوست رفت، امید جوانیمان در زندان استبداد سیاه نادانیها و خشک مغزیهایی که ریشه در تک تک ما داره بر باد رفت....



وقتی رفتارهای پدر رو میبینم، در واقع میفهمم که ریشه حکومت ما دقیقا از خود ماست، دقیقا از دل مردمانی مثل پدر من خودکامگی در میاد. پدر من فکر میکنه که من رو در آغاز دهه سوم زندگیم باید تغییر بده و اصول فکری من رو برگردونه به اصول خشک خودش!!!
از خودم گاهی لجم میگیره که پدر رو اوراستیمیت میکنم، خیلی دست بالا میگیرم و روشنفکر فرض میکنم، اونوقت اصول لیبرالیسم و آنارشیسم خودم رو براش شرح میدم و انتظار هم دارم که بهم مدال هم بده به خاطر طرز فکرم!!! واقعا برای اون و خودم متاسفم... و بیشتر برای خودم ... حتی دلم میسوزه برای خودم که پدری لیبرال ندارم.... و اینجاست که ریشه همه دردهای خودم و نسل خودم رو میفهمم....

پدر کتکهایی که زدی یادم نرفته، رفتار دو روز پیشت پدر باعث شده خاطره کتکهات مثل یک زخم تازه که حسی شبیه کینه با خودش داره زنده بشه.... و بعضی رفتارهات با مادر... و همه اینها در حالی هست که تو عاشق زن و فرزندانت هستی پدر....


پدر عاشقت هستم ولی از رفتار مردسالارانه ات متنفرم.... و دقیقا رفتارهای توست پدر که من از ایران بیرون آمدم و دقیقا رفتارهای توست پدر که از من یک فمینیست و مبارز برای حقوق زنان ساخته....


پدر، 3 روزه که با رفتار تو خودم و همه اصول روانشناسی رو به حد کمال شناخته ام ....



۱۳۸۷ اسفند ۲۶, دوشنبه

چشمها

قول میدهم به چشمهای آدمهایی که دوست دارم بیشتر و بیشتر نگاه کنم، از همین فردا... هیچ چیزی قویتر از چشمهای آدمها نیست، اصلا نمیشود چشمها را با واژه بیان کرد... چشمها... چشمها می خندند، گریه میکنند، عاشق میشوند و متنفر و ... چشمها حرف میزنند عمیقتر از هر واژه ای... چشمها عشقبازی میکنند خالصتر از همه اندامها...

۱۳۸۷ اسفند ۱۶, جمعه

سالسا

چرخ می خوردم با تاب و فرمان دستهایش، به ریتم آهنگ و شمارشی که روی هر حرکت داشت. با حرکات ساده همان جلسه شروع کرد ولی ادامه داد و حرکات جدیدی را امتحان کرد. من سبک و نرم مثل پروانه تاب می خوردم و بدنم به هر حرکت جدیدی می لغزید. او هم با هر چرخ و تاب تازه من آفرین می گفت و می رقصاندم.


2 سال وقفه و شروع دوباره سالسا حس بی نظیری می دهد. آن موقع خشن و سفت بودم، حالا تنم نرم و آزاد است. دوست دارمش، عاشق این سبکی تنم شده ام، عاشق آن گردن کشیده و نرمی و انعطاف تنم هستم که چرخش زنانه را به لحظه دور و نزدیک شدن به مرد، رها و مغرور می نماید.... دوست دارم این حس آشتی ام را با تن زنانه ام و با همه وجود از رقصش لذت می برم و عاشق این عشقم به رقصیدن شده ام.



پ.ن. وقتی قرار بر یادگیری رقص دو نفره باشد، مربی مرد نعمت بزرگی است!




۱۳۸۷ بهمن ۳۰, چهارشنبه

«در خیال*»

با خیالت عشقبازی می کنم و تنم می سوزد از خیال تن داغ تو و دستهایت که راهی تنم می شوند و لبهایت!
خیال کاویدن تنهامان پس می زند تنهاییم را و سرگردانیم را!
گویا هنوز در آغوش تو آرامِ آرامم یا بر زانوی تو نشسته ام و نه فقط بر دنیای دو نفره مان که بر همه جهان فرمان می رانم!



*واضح و مبرهن است که این عنوان آلبومی از استاد شجریان است، گرچه مدتهاست به او گوش نداده ام!

۱۳۸۷ بهمن ۲۸, دوشنبه

...

دوره افسردگیها برگشته. دلیل...؟ نمیدونم!

تابستون وقتی حالم بد می شد دوچرخه رو برمی داشتم و فقط پا می زدم با شدت توی اون راه جنگلی کنار رودخونه. شدت ضربه هایی که حرکت سریع دوچرخه روی سطح نه چندان صاف راه باریک جنگلی بهم وارد می کرد، سبزی دور و برم، سکوتی که با صدای پرنده ها و پر زدن حشرات شکسته می شد و آفتابی که خیلی دیر گاهی نزدیک 10 غروب می کرد آرومم می کردن. اما حالا آسمان خاکستری، سرمای زمستانی، تاریکی زودرس و حتی برفی که می باره بدترم می کنن.

نمی دونم چه مدت دیگه اینطوری می تونم دوام بیارم، امروز قرص رو شروع کردم....

من باید به یک جای سبز برم با آب و هوای معتدل تقریبا تا 30 درجه گرم و نه بیشتر و نه کمتر از 20 درجه. امیدوارم یه روزی خوب شم. خسته شدم این همه سال از این شوکهای افسردگی که هرچند وقت میاد و داغونم میکنه.

۱۳۸۷ بهمن ۲۵, جمعه

آدم زیر جلد

از مهمونی که برگشتی، لباسهای دزد دریایی رو هم درآوردی و گریمت رو پاک کردی، دیگه کسی نیست تا بفهمتت! کسی نیست تا از این موجود بی هیچ رنگ و لعاب، دقدقه هاش، حسهاش و دنیاش براش بگی، کسی نیست تا این آدم رو بشنوه، با حرف یا بی حرف بفهمه!
گیرم یک عالمه آدم تو مهمونی بوده ان و کلی هم خوش گذشته ، اما اگه از زیرجلد همه اون لباسها و رنگها و... شنیده نشی، تنهایی! اگه نباشه کسی تا اون آدم زیرجلدی رو لمس کنه و بفهمه تنهایی! شاید این مشکل منه که زیر رنگ و لعاب یه چیزهای دیگه وجود داره، اگر توی همینها گم می شدم و زیرجلدی وجود نداشت دیگه غمی نبود.... این مشکل منه که زیرجلد یه آدم دیگه نفس میکشه که سالهاست ساکتش کرده ام، خب آخه چقدر با در و دیوار حرف بزنه؟!...

۱۳۸۷ بهمن ۲۴, پنجشنبه

تنوع

دیروز پر بودم و امروز خالیم! از آن خلاهایی که همش کم میاری و هیچی پرش نمیکنه! اثر سفر لندن تا دیشب بود انگار و امروز دیگه...

دلم هوای تازه میخواد، خب هوا که نه، هوس تازه در واقع... گرمای اون هوس را دارم کم میارم.... موجودات یعنی آدمهای جالب انگیز (این از اون اصطلاحات من و داداشی بود از بچگیها) دور و برم کم میارم، من باید همش آدم جدید ببینم.

درواقع قضیه آدم جدید نیست، به نظرم وقتی آدمها همچین چنگی به دل نمیزنند، اونوقت بودنشون دور و برت پُرت نمیکنه. تو این حالت دیدن آدمهای جدید چون به هر حال جاذبه چیز جدید داره برا یه مدت خوبه تا دوباره زود آدم جدید دیگه ای ببینی.


تنوع در چشیدن سیر نمی کند ولی گرسنگی را سرگردان می کند!!

۱۳۸۷ بهمن ۲۲, سه‌شنبه

رقص در لندن

از قبل روی مقاله اش کار کرده و برای نقد در کنفرانس حاضر بودم. بعد از سخنرانی اساتید می خواستیم فایلهامان را روی کامپیوتر سالن کنفرانس بگذاریم که دیدم کنارم ایستاده، عکسش را در اینترنت دیده بودم، خودم را معرفی کردم و آشنا شدیم. نوبت او آخرین مقاله پیش از ظهر بود و بعد نقد من بر کار او، ظاهرا از نقد خوشش آمده بود. موقع نهار کمی بیشتر حرف زدیم. نگاهم در نگاهش گیر می کرد. بی اختیار هر بار دنبالش می گشتم اما فاصله می گرفتم. گروه او از دانشگاهی در هلند می آمد اما اصلیتش آلمانی. تاخیر رفقای ما باعث شد دو گروه ما همگام شود تا رستوران-کلابی که برنامه شب بعد از کنفرانس بود. در راه حرف زدیم و گروهی دور یک میز نشستیم. او در طرف چپ مقابل من بود. صحبتهای سر شام از کار و تحقیق دور و دورتر می شد، البته یکی از همدانشگاهیهای نیمه هلندی نیمه آلمانی اش از عشق 12 سالگیش به دختری ایرانی گفت از اول نشستنمان و دیگر.... گیلاسها که پر و خالی می شد از شراب سرخ و سفید، ما گرمتر و گرمتر و شوخیها بیشتر و بیشتر و غیررسمی تر. نگاهش با چشمان خیلی گشادشده در نگاهم هنگام به هم زدن گیلاسها چنان تاکیدی داشت که به خنده ام انداخت، از وضعیت ایران پرسید و متعجب بود از اینکه چطور رمز این نگاه هنگام گیلاس زدن* را می دانم، توضیحات همیشگی را دادم. نگاهش تنها چیزی نبود که گیرم انداخته بود، گفت: چطور در ایران زنان را مجبور به حجاب سر و تن می کنند ولی چشمهایشان را نمی پوشانند، چشم زن است که حرف می زند.... این جملاتش داغم کرد، نمی دانم چشمان من هم چیزی داشت وقتی خیره به چشمهای هم می شدیم...!
ساعت حدود 11 بود که همه باهم به طبقه پایین برای رقصیدن رفتیم. زیاد نوشیده بودیم و تشنگی، گرمای رقص و شلوغی کلاب گیج کننده بود. آبجو سفارش داد و ساکت کنار کشید و نمی رقصید. من اما زیاد رقصیدم، دوستان دیگر را وسط کشیدیم و رقصیدیم و رقصیدم. با چند نفر هر بار دو به دو رقصیدم، حتی دوستی که با خود او خیلی رقصیدم باعث شد تا با برگزارکننده کنفرانس سالسا برقصم!** دوست داشتم پیچشها و رفتن و آمدنهای تنم را. حس تنم را دوست داشتم. با هرکه رقصیدم چشمم به دنبال او بود اما. چند بار با لوندی به رقص کشاندمش، رقصیدیم تنگ کنار هم، دوست داشتم لحظاتی را که فقط یک نفس فاصله داشتیم و بدنهامان با هم به موسیقی می پیچید. یادم نمی آید قبل یا بعدش بود که گفت دوست دختر دارد. پرسیدم کجاست و متقابلا سوال را به خودم برگرداند. گمانم بعد از این بود که چونان تنگ کنار هم رقصیدیم. اما از لحظه ای شروع شده بود که در حلقه ما دختری ریزنقش پیداشده بود که چشمهایش را گرفته بود و گفت: اگر دوست دختر نداشتم این دختر اولین انتخابم می شد. اهمیت نمی دادم نه به این نگاهش به دخترک و نه به دوست دختر داشتنش. سبک شده بودم و می خواستمش! سرم را چسبانده بودم به دخترک ریز نقش تا حرفهایش را در شلوغی کلاب بفهمم، میان او و دخترک ایستاده بودم و می رقصیدیم. دستش را دور کمرم حلقه کرد و صورتش را چسباند به صورتم، گیرم که برای شنیدن حرفهای دخترک آمده بود، دستش دور تن من حلقه بود و گونه اش بر گونه من، دستم را گذاشتم پشت کمرش، نفسم بند آمده بود و بیش از هر چیز دیگری می خواستمش. گویا نوشیدن آبجو کلافه اش کرده بود و ساکت که کنار می کشید و من بعد هر دور رقص با دیگری می آمدم طرفش تا همراهم شود. دستم به لباس دخترکی آن کنار خورد و درد گرفته بود، امتناع نکرد از نوازش بازوی دردناکم با همان نگاهش و لبخندش. نمی دانم چه بود و چه نبود، نمی دانم آیا خودش می دانست که آیا چیزی هست یا نیست، داغ شراب بودیم یا هر چه بود حتی اگر فقط خیال من، لذت می بردیم از این کنار هم آمدن و رفتن. و رقصی تنگ کنار هم که نمی دانم چند دقیقه بود و اهمیت نمی دادم اگر دوستان من چیزی از آن بسازند و نه حتی رابطه او و نه هیچ چیز دیگری، تنها سبک سبک دلم می خواست باشد و باشد و برقصیم و برقصیم و ... دلم، تنم، حسم بوسه می خواست وقتی تنهامان کنار هم به فاصله نچسبیدن موج می خورد به همراه موسیقی....

کنفرانس فردا ادامه داشت و دوستان من باید می آمدند، بی آنکه چیزی باشد به سادگی خداحافظی کردم و فردا به قدر چند دقیقه به همان آرامش رسمی کنفرانس حرف زدیم و شب او نبود تا دعوتش کنم به لندن-گردی شبانه گروه ما. خیلی هم شب به او فکر نکردم. روز بعد هم درآن عجله آمدنمان ترجیح دادم نگاهمان به هم نخورد ... انگار می خواستم لذت و داغی رقصمان هیچگاه رنگ نبازد، خداحافظی نکردم و نمی دانم پرواز برگشت آنها چه هنگام بود. امروز ایمیلی کاملا معمولی شاید دوستانه و شاید رسمی نه خشک از او داشتم به وعده شاید دیدار در کنفرانسی دیگر.... اما هیج کدام اینها رنگی نگرفته و نخواسته ام آن شب را و حسش را هیچ حرف و گفت دیگری میانمان بی رنگ کند. اگر دنبال او باشم نمی یابمش و اگر ادامه ای داشته باشد زنگار روزگار می گیرد بر چهره او و من. آن روز و آن شب، حرفهایش و آن نگاه نافذ و عمیق گره خورده در نگاهم که بی پروا می ماند خیره در چشمهایم و از صورتم برنمی گشت، داغی گونه اش برگونه ام، برای همیشه در قاب قشنگ اولین سفر لندن به همان جوانی و طراوت آن روزهردومان باقی خواهد ماند و عاشق تک تک لحظه ها، گره خوردگی عمیق نگاههایمان و رقصمان خواهم بود، بی آنکه گذر عمر هیچ زنگاری برآن گیراند. عاشق سبکی و بی قیدی این عشق خواهم ماند.



* نمی دانم اگر در ایران چیزی از این رسم باشد! اما قصه اش آن است که اگر دو نفر هنگام زدن گیلاسها به هم به چشمهای هم نگاه نکنند تا 7 سال سکس خوب نخواهند داشت!
** استاد محترم ظاهرا چنان مست بوده که فردای آن شب به من گفت دیشب برای رقص پایین نیامدی! و وقتی نگاه متعجب من و پرسشم را دید تازه همه چیز یادش آمد!!!


۱۳۸۷ بهمن ۱۶, چهارشنبه

تکه پاره، بی که جنگی باشد...

داشتم فکر می کردم به برادره اصرار می کنم بیا برو امریکا برا درست، که اگه تو بری من هم دنبالت بهونه لازم دارم که از اینجا پاشم بالاخره برم امریکا. همین وسطها به موضوع اروپاش هم فکر می کردم یه هو اومد به کله ام که این همه سال اون پیش مامان و بابا بوده و من دور، هر وقت میرفتم همشون رو با هم می دیدم، حالا اگه اون بره یه جای دور دیگه اصلا احساس تکه پاره بودن بهم دست میده!!!... از این فکر داغون شدم... اگه نزدیک من نباشه معلوم نیست چند سال درمیون بتونم ببینمش و اصلا معلوم نیست بعد از چند سال بتونیم یه باری دور هم جمع بشیم دوباره 4 تایی!!...

از فکرش هم دیوونه میشم و اشکها همینطور بی معنی میریزه....
.
.
.
معلومه دیگه کلی دارم لعنت نثار میکنم به....