دوپاره شده ام، اینجایم اما همه وجودم ایران است... هر روز ساعتها خواندن اخبار و هرچه در مورد ایران...زندگیم به کل داغان شده، اینجا نیستم اصلا! تکه تکه شده ام در خیابانهای ایران، انسانی با دو زندگی، یا اصلا زندگیم دیگر به هیچ وجه اینجا نیست... نمی دانم چرا تنم اینجاست...!!؟؟
نمایش پستها با برچسب احساس لا مصب...، اجتماعی، ویا.... نمایش همه پستها
نمایش پستها با برچسب احساس لا مصب...، اجتماعی، ویا.... نمایش همه پستها
۱۳۸۸ تیر ۳۰, سهشنبه
۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۹, شنبه
پیشنهاد دادن
نه از فکرم بیرون میاد نه با خودم کنار میام که من موضوع رو پیش بکشم!!!
خب تا بحال این کار رو نکردم، همیشه طرف مقابل شروع کرده، اون هم من تا بحال پارتنر غیر ایرانی نداشتم و سختتر هم میشه اینطوری. گذشته از اینکه نمیدونم اصلا باید بگم یا نه، حتی نمیدونم اگر بخوام بگم چی باید بگم! باید از احساسم بگم، باید منطقی باشم، باید مهربون باشم، باید فانی باشم، چه جوری باید باشم؟؟؟!!! عجب کار سختیه پیشنهاد دوستی دادن!!!
خب تا بحال این کار رو نکردم، همیشه طرف مقابل شروع کرده، اون هم من تا بحال پارتنر غیر ایرانی نداشتم و سختتر هم میشه اینطوری. گذشته از اینکه نمیدونم اصلا باید بگم یا نه، حتی نمیدونم اگر بخوام بگم چی باید بگم! باید از احساسم بگم، باید منطقی باشم، باید مهربون باشم، باید فانی باشم، چه جوری باید باشم؟؟؟!!! عجب کار سختیه پیشنهاد دوستی دادن!!!
۱۳۸۸ اردیبهشت ۸, سهشنبه
خواهر، دوست ...
ما ملت تکه پاره ایم... هر عزیزیمان کنجی تنهاست...
دیروز نمی دانستم چگونه تلفنی آرامت کنم عزیزم، خواهرم! چقدر آشفته بودم که کنار هم نیستیم تا در آغوشت بگیرم و از دردهای زنانه مان سبک کنیم.... عزیزم آرام باش....
دیروز نمی دانستم چگونه تلفنی آرامت کنم عزیزم، خواهرم! چقدر آشفته بودم که کنار هم نیستیم تا در آغوشت بگیرم و از دردهای زنانه مان سبک کنیم.... عزیزم آرام باش....
۱۳۸۷ بهمن ۱۶, چهارشنبه
تکه پاره، بی که جنگی باشد...
داشتم فکر می کردم به برادره اصرار می کنم بیا برو امریکا برا درست، که اگه تو بری من هم دنبالت بهونه لازم دارم که از اینجا پاشم بالاخره برم امریکا. همین وسطها به موضوع اروپاش هم فکر می کردم یه هو اومد به کله ام که این همه سال اون پیش مامان و بابا بوده و من دور، هر وقت میرفتم همشون رو با هم می دیدم، حالا اگه اون بره یه جای دور دیگه اصلا احساس تکه پاره بودن بهم دست میده!!!... از این فکر داغون شدم... اگه نزدیک من نباشه معلوم نیست چند سال درمیون بتونم ببینمش و اصلا معلوم نیست بعد از چند سال بتونیم یه باری دور هم جمع بشیم دوباره 4 تایی!!...
از فکرش هم دیوونه میشم و اشکها همینطور بی معنی میریزه....
.
.
.
معلومه دیگه کلی دارم لعنت نثار میکنم به....
از فکرش هم دیوونه میشم و اشکها همینطور بی معنی میریزه....
.
.
.
معلومه دیگه کلی دارم لعنت نثار میکنم به....
اشتراک در:
پستها (Atom)