‏نمایش پست‌ها با برچسب از درون. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب از درون. نمایش همه پست‌ها

۱۳۸۹ آذر ۲۳, سه‌شنبه

what's wrong with me

چمه؟؟ نمیدونم چی درست و چی غلطه؟ دوستش دارم یا ندارم... دارم ولی اشتراکهامون کمه... یا چه مرگمه؟!! چی کار کنم؟ چی کار میکنه؟ راضی نیستم، یه چیزی کمه یا چی؟؟!! از طرف دیگه نمیخوام یه شکست دیگه. وقتی بخوام کنارش بذارم هزار تا دلیل دارم که خوبه، که ماهه. وقتی بخوام همین جور بپذیرم می لنگم.... نمیفهمم، یه جورایی نمیدونم که چی میخوام... کلی چیز ریز و درشت رو گذاشتم کنار تا همینجا رسوندم، ولی هر روز یه چیز جدید پیش میاد که خوشحالم نمیکنه اگه نگم که ناراحتم میکنه....
خب الان منتظر تلفنش هستم، یعنی اگه زنگ نزنه بهم میریزم تماما.
از اون طرف یه چیزی نمی چسبه... چه مرگمه من؟؟!! اصلا رابطه همین جوری باید باشه یا که چی؟؟!! قاطی قاطی هستم، پاک نمیدونم که چی کار دارم میکنم، باید اصلا کاری بکنم یا نکنم؟؟!!

۱۳۸۹ شهریور ۱, دوشنبه

به جان کندن پوست اندازی

آمدم از این حال گندی که داشته ام بنویسم می بینم 24 روز پیش هم همین را نوشته ام...

4 روز همه کار کردی به خاطر اینکه به من خوش بگذرد، و من بی لیاقت از صبح که آمده ام دارم فکر می کنم چرا دوستت ندارم، دارم فکر می کنم با مدل خندیدنت حال نمی کنم، دارم فکر می کنم فلان حالت دستانت را دوست ندارم، هی فکر می کنم که آن جوری که تو ادا در می آوری و آن حالی که تو توی تخت داری لذت می بری را دوست ندارم... همه اینها را جمع می کنم و جمع می کنم و هزار باره و ده هزار باره بهشان فکر می کنم. بعد می بینم چقدر بی لیاقت هستم که آن همه محبتت را فدای فلان حالتی که به ذائقه من خوش نیست می کنم و ساعتی هزاربار می خواهم جدا شوم و در همان حال می خواهم به شدت مرگ گریه کنم از اینکه من چقدر بی لیاقت بوده ام که این همه دوست داشتن را ندیده ام و حس می کنم که تا پایان عمر هرگز خودم را نخواهم بخشید و ... آنوقت می بینم که مشکل دقیقا این است که من نمی توانم تصمیمی بگیرم و توان ایستادن پای تصمیمم را ندارم و همیشه در حال فکر کردن هستم و هرگز جرات انتخاب ندارم از ترس شکست و... من حتی نمی توانم تصمیم بگیرم که چه بخورم و کجا بروم و... تا اینکه توان دوست داشتن و عشق ورزیدن را ندارم از ترس شکست و از ترس اینکه توان ایستادن پای تصمیمم را ندارم... بعدتر می بینم که هرکس دیگر هم بود عیبی پیدا می کردم تا به جدایی بکشانم و بتوانم باز هم تراژدی همیشگی زندگیم یعنی عشقهای شکست خورده را تکرار کنم و همیشه این حالت بدبختی، این حالت گه بدبخت نمایی را حفظ کنم... می بینم که من اصلا عشق را نه می شناسم و نه می توانم عاشق باشم.از اینکه نمی توانم کسی را دوست داشته باشم به خودم می لرزم و دلم می خواهد از این بدبختی خودم خون گریه کنم... زنگ می زنم به آن رفیق و ماجرا را می گویم، می گوید: فکر نکن، تورو خدا اصلا تو فکر نمی خواد بکنی.... تلفن را تمام می کنیم من همینطور در خیابان گریه می کنم، به سوپر مارکت می رسم، شیر و کمپوت می خرم تا با شیر-برنجی که تو دیشب برایم پختی بخورم... توی سوپر مارکت دنبال هرچه که می روم از اینکه حس تو (که 1 ساعت پیشش داشتم تمامش را در وجودم می کشتم) دوباره در رگهایم زنده می شود لبخند نیمه جانی می آید و اینکه می بینم چطور دنبال چیزها می روم تا حس با تو بودن را زنده کنم... دو قدم از سوپر مارکت دور نشده چنان سیلی می گیرد که مرا و خریدهایم و چمدان سفرم را با هم می شوید ... لحظه لحظه دیروز در ماشین با هم زیر آن باران و ... اگر بودی همه جوره سپر باران می شدی تا من کاغذی خیس نشوم، طوریم نشود... مبادا یه قطره آب از دماغم بچکد... لعنت به من.... خانه که می رسم حس می کنم عشق چیز زیبایی است وسط همین حس حالت تهوع می گیرم از حماقت عشق و از حماقتهایی که بخاطر عاشق هم بودن می کنیم.... لعنت بر من و همه گذشته داغان من... لعنت به هر چه و هر کس و حتی خودم که تو را از من می گیرد


آن رفیق راست می گوید ... حالا می فهمم من چقدر داغانم و چه باری هنوز از آن گذشته گه داغانم به دوش می کشم، چه دردی هنوز دارم و چه هنوز باید پوست بیندازم تا این همه عصبیت از من بیرون برود


می خواهم احمق، احمق، احمق که عاشق بشوم...




۱۳۸۹ مرداد ۸, جمعه

بی قراریهای ناپایان من

بی قراری جزیی از ذاتم شده به گمانم، اینکه قدر داشته هایم را نداشته باشم و وقتی از دستشان دادم تازه ارزشش را کشف کنم. پنج سال شاید یک عمر باشد، پنج سال است که با همین دکتراخواندنم کلنجار می روم، اینکه نمی خواهم و می خواهمش. اینکه وقتی باید اینجا بنشینم و روزی 10 ساعت تحقیق علمی داشته باشم، نمی کنم و نمی کنم تا دقیقه آخر چیزهایی سر هم کنم و تحویل دهم. پنج سال است اینکار را کرده ام و عذاب دیده ام و نه رهایش کرده ام و نه به آن عادت کرده ام و پذیرفته امش... همیشه به امکانات دیگر اندیشیده ام و هیچگاه به آن دل نداده ام. همیشه گفته ام تایپ من نیست اینطور زندگی و کار آکادمیک.

حالا شده حکایت این مرد که نیمه به مرد رویاها می ماند، کسیکه حضورش معنای امنیت و راحت است، کسیکه در هر حالی و هرجایی که هستیم گوشه چشمش به من است مبادا به قدر ذره ای کاستی حس کنم، و من ... نمی دانم که می خواهمش!!! نمی توانم همه دلم را بدهم، رام نمی شوم، دلم رام نمی شود... دل از دست دادنش را هم ندارم... او را که حساب چند سال آینده را هم کرده و چیزی کم نمی گذارد، از هیچ دریغ ندارد (آی مرد رویاها!!!) ... ایراد وارده من به او: زمخت و یغور مردانه نیست!!!...کم از این زمختیهای مردانه زجر کشیده ام، کم درد و زخم داشته ام از این نخراشیدگیهای مردانه؟! زمخت مثل پدرم، کم اشک به چشمهایم آمده از آنچه او کرده به نام پدر عاشق فرزندانش، به نام شوهر عاشق زنش؟؟!! ...

آرام دلم، ولی من دل به تو نمی دهم....




۱۳۸۹ تیر ۷, دوشنبه

شیتی دی

با فارسی نوشتن غریبه شده ام... چیزی ازم دورش می کنه، احساس این رو دارم که وقتی فارسی می نویسم خیلی ها نمی فهمند، خوب چه کاریه؟ دوست دار با آدمهای دور و برم ارتباط داشته باشم نه توی یه سولاخی مثل این!





اه...خب من به طرز باورنکردنی بهش علاقمند شده ام...چیزی که اصلا انتظار نداشتم اتفاق بیفته!!! حالا هیچی معلوم نیست... یعنی نه میخوام دلم رو خیلی خوش کنم و نه میخوام دل خودم رو بشکونم! من واقعا دوسش دارم و این تنها چیزی هست که می دونم.

۱۳۸۹ خرداد ۳, دوشنبه

زندگی آرومه *

حسی که از بودن باهاش میگیرم رو دوس دارم، مثل چیز خوشمزه ای که کم کم میخوری تا تموم نشه و مدتها بعد ار تموم شدنش هنوز میخوای اون مزه رو توی دهانت نگه داری و هی مزه مزه کنی. دقیقا الان همون حس رو دارم...مزه مزه میکنم با همه حواسم مزه خوش ساعتهای با او بودن رو. و اون خودم رو وقتهای با او بودن دوست دارم، اون خود آروم شادم رو دوست دارم. اینکه وقتی یادم میاد این لبخند پت و پهن میشینه روی لبم رو دوست دارم. و این حس فقط مال وقتیه که ما دو تایی هستیم، نه وقتیکه دیگران هستند. حضور دیگران همه این حسها رو ازم میگیره.... وقتی او هست، آسمان آفتابیه و خورشید می تابه انگار فقط به ما دو نفر بین این همه موجودات می تابه زندگی هیچی کم نداره حتی اگر هیچ کاری نکنیم جز نشستن توی بالکن و زیرنظر گرفتن رهگذرها.

مثل خیلی چیزهای دیگه که به زمان سپردمشون، این هم باشه تا وقتش برسه که بتونم ازش حرف بزنم. دور نخواهد بود!

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۰, دوشنبه

کرکسها

خواب کرکس می بینم و می ترسم، چرا کرکسها دور و بر ما پیدایشان شده؟؟!!

۱۳۸۸ اسفند ۲۱, جمعه

روزمرگی

دلم برای تنم تنگ شده...
دلم برای حس زنانگی ام تنگ شده...

از این ملال روزمرِگی خسته ام...
به روزمرگی بیشتر شبیه شده...

۱۳۸۸ اسفند ۱۱, سه‌شنبه

هوس و دیگر هیچ

- چند روز عجیب و سخت به کارم مشغول و بعد دو روز مریض رختخوابی...حالا دارم به زندگی عادی برمی گردم ولی چقدر توی ذوق آدم می خوره وقتی می بینی کسی نیست که دلش تنگ شده باشه و کسی نیست که خبری بگیره... انگار نه انگار که هیچ آمده و هیچ رفته باشی...



- در هزارتوهای خاک گرفته ذهنم هنوز تو رو می بینم، هنوز هستی جایی کنار من، می خواهمت و ازت دل چرکینم... و این راه به هیچ جایی نمی بره، ... ما راه به جایی نمی بریم.... نباید انتظاری داشته باشم و باز منتظرم تو حالم رو بپرسی.... بهت عادت کردم و سهمی رو که ندارم می خواهم....



-هوس و دیگر هیچ... دلم می خواد بر گردم به روزهای هوس و دیگر هیچ...

۱۳۸۸ بهمن ۲۴, شنبه

chaos

As for me, you know, there is one advantage (despite all other disadvantages) for being too busy with so many things....It is that none makes you so much involved. To be brief, it is the sort of advantage of diversification! :D My mind is too busy with million things around me, near and far. Therefore, I do not have much time for any of them. Time passes and I don't even realize when I forgot which one! None lasts so long. A gray Sunday turns to a Monday in another color. Ups and downs, colder and warmer colors, joys and stresses, happiness and sad moments...all come and go by seconds, minutes, hours and days. Weeks pass very fast. Now even Friday is past ...me and tones of un-done things, unfinished plans, while new plans coming.... It's maybe the hell of modern life, having so many things but unable to focus on any of them. Or it is the most disorganized life of me!

Not intended to complain but just wanted to say that I'm such lucky that a gray Sunday is not that important in the chaos of my life! I wonder if I ever can somehow resolve or organize this chaos!!! At least I have to finish my study and find a job until mid-Summer. I'm sure you know what these two things mean.... The only good thing is that I kind of got used to deal with chaos and stay as energetic as possible! Maybe my smiles or happy spirit are also my run-aways! I don't know....

However, there's one thing that I concern about....Yeah, I sometimes miss it...because I sometimes forget that inner child! Then it screams, cries and... finally I get stuck.... I know that each time this chaos screws up my life.



۱۳۸۸ دی ۳۰, چهارشنبه

30 سالگی

یه زن دیونه تنهای 30 ساله...

۱۳۸۸ آبان ۱۸, دوشنبه

زمستان و یخ در من

داغانم و بطالت شده ام، وقتی می گویم بطالت شده ام، یعنی آنقدر زمان را به هدر می دهم که دقیقا بطالت از روی من تعریف می شود!

روحیه ام ...توزیح ندارد خوب معلوم است وقتی کسی بطالت باشد...


تنهایی امانم بریده، اعتماد به نفس از فرهنگ لغات حذف شده و خودم را دوست ندارم ... انگار نه انگار که چند روز پیش بود خودم را خیلی هم دوست داشتنی می دانستم... ولی وقتی نه عشقی هست و نه حسی از طرف کسی ... و هر بار دلم ذره ای برای کسی تپیده به هیچ انجامیده چه انتظار اعتماد به نفسی....


دلم زندگی آرام و اطمینان درونی می خواهد...درونم یخ زده شدید، هیچ گرمایی نیست که خون را در قلبم به جریان اندازد!

۱۳۸۸ آبان ۱۴, پنجشنبه

Fall in me / Moody Blue

Fall in me

Gray, brown, blue,
Far purple horizon too,
Make the sky colorful...

Rain scatters,
Cold wind blows,
White cloud glows...

This is Fall?
No, no...
It's all me...

Tears come and go,
Whichever cause,
I don't know

Just can't let it go...



برای چشمهای درشت سیاهت که امید را از درخت خشکیده به یاد من می آوری وقتی عکسش را تقدیم من می کنی.

۱۳۸۸ آبان ۳, یکشنبه

همبازی کودک درون

شنبه شب ساعت 2 صبح نوشته شده بود:
----------------------------------------

دو ساعته خوابیدی و من داشتم فیلم می دیدم، هر بار بلند شدی و صبح به خیر گفتی و به یه پهلو دیگه خوابیدی... یعنی عاشق که... چی بگم ... دیوونه بازیهات رو دوست دارم... این به خودم هم اجازه می ده که خودم باشم و هر چقدر خواستم دیوونه بازی دربیارم....

بیش از یک ساله قرار بود دوست معمولی باشیم، اونهم بعد از اون ماجراهایی که حسابی ترسونده بودمت و دعوات کردم... از پریروز که اومدی چقدر به چند زبون گفتم که اینقدر من رو نبوس... ما قرار بوده و هست که دوست باقی بمونیم، دوستهای خیلی خوب... ولی بازهم قیافه ات رو مظلوم می کنی و می گی ازت خوشم میاد... منم خر میشم مثل همیشه... آیا واقعا خر میشم؟؟ نه، نمی فهمم... دنیای ما خیلی فرق داره ولی اینقدر که با تو می خندم و خود بچه درونم هستم با هیشکی نیستم... اینقدر که با تویی که الان صدای نفسهات اتاقم رو پر کرده گوفی میشم هیچ وقت تو زندگیم نبوده ام....«اینو بفهم خنگ...خنگول!»...

دو ساله هی چرخیدیم باز به هم رسیدیم و باز توی خنگ همون مرض همیشگی رو داری و من هم حالا بیش از پیش از مدل زندگی ایرانی فاصله گرفته ام...

اسم این رابطه رو چی بذارم نمیدونم، رفیق، سول میت، ... س. ک. س. پارت.ن.ر... ولی همه اینها هستیم با همه اختلافامون، هیچ کدوم اینها کامل و به تنهایی نه ... دیگه نمی تونم بگم دوست دارم... خوشم می آد هم حس من نیست...

چی ما رو به هم می رسونه؟! شاید همون کودک درون به دنبال همبازی....



۱۳۸۸ مرداد ۲۸, چهارشنبه

دلتنگیهای آدمی را...

نمیدانم آیا واقعا بزرگتر شده ام یا چه شده... پوستم کلفت شده یا چه شده... با خودم زیاد جنگیدم، زیاد به خودم دروغ گفتم و خودم را سرکوب کردم یا چه...

در تنهایی من هیچ کس راه ندارد، از همه دورم، همه دیگری هستند، جدای از من و ... چرا باید آدمها را به خود راه دهم؟ آنها نمیفهمند، نمیدانم چرا همیشه و همیشه از آدمها دور و دورتر شده ام! برای آنکه در کنارم باشد آن کس که بفهمدم هر لحظه جان می دهم اما کسی را نمی یابم، نیست می فهمی!؟

و اینطور من دور و دور و تنهاتر می شوم، به کودکیم به روزهای دور فرو می روم که سایه ای از آنها به یاد دارم و گاه خاطرات را با مادر ذهنی ام مرور می کنم و با او هم سخن می شوم. مادر که دور است و وقتی هم فرصتی دست بدهد در سال روزهایی کنار هم باشیم، قفل می شود زبانم. نمی توانم حرف بزنم، بغضم می گیرد، اشک زودتر از کلام می آید و طاقت ندارم دل مادر را با اشکهایم بلرزانم. من حرفی نزده آه و غصه زندگی دربدری مرا دارد اگر لب باز کنم که دیگر...

__________________________________________________________________

در رویا می بینم که دوستم داری، که کنارم هستی و من شادم از حضورت، باز در پوست نمی گنجم از عشقت، از تو که می مانی و ترکم نمی کنی، تو که آمدی تا عاشقم باشی و عاشقت باشم و ... و لبریزم می کنی آنگاه که دستانم را می گیری و در چشمانم خیره می شوی... اگر من اینهمه پیچیده نبودم تو می آمدی؟! منتظرت هستم اما زندگیم را به انتظار نمی نشینم که اگر نیامدی....

۱۳۸۸ مرداد ۱, پنجشنبه

این ره را عشق باید

بیش از دو ماه است که در حالت فوق العاده هستیم و 40 روز است که غم و اضطرار زندگیمان را فراگرفته است. هر لحظه منتظر خبرهای نه چندان خوشایند، با ولعی باورنکردنی صفحات خبرها، عکسها و ویدئو ها را مرور میکنیم و از خبری به خبر دیگر می پریم. عمر خبرهای تازه شاید حداکثر چند دقیقه باشد. بی قرار و آرام و منتظریم. با هر تحلیل درجه امیدها و برنامه های آینده مان لحظه به لحظه نوسان می کند. هرچه دورتر ناآگاهتر و ناآرامتریم. دلواپسی، دلواپسی و نمی دانمها و چه می دانمها.... مثل آنها که ناگاه در میان توفان از خواب بیدار شده باشند، هر لحظه دست امیدمان را به شاخه نازک و ترد خبری می گیریم، بر باد سقف و بر آب کف خانه امید می سازیم. این میان به نسیمی سقف آرزوی لحظه پیشمان را که تا دیروز به کل ناممکن می نمود ویران می کنند! هوای تازه شنیدیم اما... نسیم صبا نبود، تندباد ویرانگر وزیدن گرفت و قصد ایستادن ندارد! معلق شده ایم و در شرایط جنگی در حال شب به روز و روز به شب رساندنیم.
زندگیمان جایی از دست رفته است، شادی بر ما حرام و رنگهایمان تنها سیاه و سبز شده است آغشته به سرخی خون شقایقها! ترانه ها سوخته و تنها سرود رزم تن به آهن سهراب از میدانهای شهرهامان شنیده می شود، ندای هیچ ساز خش آهنگی نمی آید به گوش! زندگی باز ایستاده است!!

گروهی پی جنگ اند، گروهی نشسته ایم به مویه و گروهی سوی دیگران گرفته اند و ره شهر غریب! آیا ما نسل سوخته تازه هستیم؟ فردا به فرزندانمان خواهیم گفت جنگها و رشادتها کردیم و زمانی برای زندگی کردن و به خود اندیشیدن نداشتیم؟؟ همان که خود از نسل سوخته قدیم شنیدیم به فرزندانمان باز خواهیم گفت؟؟

تکلیف زندگی چه می شود؟ من و تو مگر غیر آن است که حق خود را می طلبیم تا زیستنمان سرشار از زندگی باشد؟؟ پس چرا شادیها و زندگی یادمان رفته است؟؟ پاره های تنمان در بندند، جگر گوشه هامان زیر خاک؟؟! مگر نه این است که آنها به پا خواسته اند تا زیستن را معنای زندگی دهند؟؟ پس ما چرا نقش نسل سوخته را گرفته ایم؟؟ در این میان چه می کنیم؟؟ عشقها و شورهامان کجا رفت؟؟ توان خفه کردن تندباد و طوفان در نطفه نیست، آن بالا هر که ساز خویش بی کوک می زند! من و تو غیر از جنگ و مویه چه کاره ایم؟؟
بیا نسل رسته باشیم! بیا در باد برقصیم، بیا بخندیم، بیا سر مست باشیم از جوانیمان! بیا عشق بپاشیم در این باد سیاه! بیا نو کنیم این شهر جنگزده را، بیا بهترین لباسهامان را بپوشیم و در این تندباد مستانه پای کوبیم! بگذار خنده هامان شهر خاکستری را از نو رنگ آمیزد. بگذار عشقبازیهامان بلرزاند ستونهای سیاه ابرهای توفانزا را و نامردمان بدانند که ما زنده ایم.

۱۳۸۸ خرداد ۵, سه‌شنبه

رودل اخلاقی

حالت تهوع اخلاقی دارم، الانه که بپاشه بیرون! رودل اخلاقی کردم....


هیچ کس نیست که جمعم کنه! نوازش لازم دارم....

۱۳۸۸ اردیبهشت ۳۱, پنجشنبه

Summer, Grandpa and sparrows

Noisy drunk neighbors woke me up at 4 AM, singing sparrows didn't let me sleep until sunrise! I got to write this:


قلب پدربزرگ هنوز خسته اما پرمهر می تپید. از گرمای قلب بزرگ او بود که باغچه بزرگ خانه از رُزهای سرخ و کبود تن پوشانده بود. خورشید در آسمان تب کرده مرداد شهر باران می درخشید. تابستان عطر و طعم شهد و شربت گل سرخ مادربزرگ می داد.
هنگاه غروب که گلهای زرد رخ پنهان کرده به خواب آرام می رفتند، مادربزرگ گلپرهای سبز بادآورده از باغ پشت خانه را جارو می کرد و سفره مهر می گسترد. پدربزرگ صفای سفره بود.
تابستان مجال فرخنده ای بود خانه پدربزرگ ماندن، ایوان گسترده خانه قدیمی خوابگاه شبهای دم کرده زیر پشه بند: «بچه ها آرام بگیرید و بخوابید، صبح آفتاب نزده گنجشکها خواب از چشممان می پرانند!»
پیش از طلوع، گنجشکها آنقدر از شاخه های انجیر به شاخه های به و آلبالو و گوجه سبز می پریدند و می خواندند تا آفتاب پهن شود، بعد دیگر پی کارشان می رفتند.
صبح عرق کرده بوی گل سرخ می داد، مادربزرگ دیروز شاخه های رُز را سبک کرده بود، اما شرم باغچه امروز پیراهن از غنچه های سرخ نورس کرده بود.
پدربزرگ از در حیاط وارد می شد، خانه بوی نان گرم گرفته بود.


۱۳۸۸ فروردین ۲۷, پنجشنبه

تغییر

هیچ وقت تا این اندازه یک معشوق نخواسته بودم، همیشه به خاطر خیلی چیزها، تنهایی و کمبود عاطفی دنبال کسی بودم. حالا اینها درجه اش خیلی کمتر شده و جایش را داده به حسها و هوسهای زنانه. سرشارم از خواستن تن، و عشقبازی تنی دیگر می طلبد...

۱۳۸۸ فروردین ۱۲, چهارشنبه

لذت، لذت....

1.
شبها که می خواهم بخزم زیر پتو، لای پتو را که کنار می زنم حسی عجیبی هست که دلم می خواهد به آغوش داغی بخزم و به جای ملحفه ها لطافت پوستی را حس کنم با همه وجودم!
(این فانتزیها دنباله هم داره البته...)
بعد حواس همدیگر را از خوابیدن پرت کنیم و آنقدر از تنهای گر گرفته مان، از پیچش و لغزششان بر هم لذت ببریم که نفهمیم چقدر زمان می گذرد،... وقتی درآغوش هم خوابمان برد تا صبح هر بار با تکانی بیدار شدیم از هم لب بگیریم و دوباره به خواب فرورویم... تا صبح که باز تنهای مور مور شده-مان از کرخی خواب در نیامده به هم بفهمانند که هم را می خواهند... و بعد حتی خنکای آب هم از عطش تنهامان نکاهد که آب را هم برای لذت تنهای هم بخواهیم و کف را هم برای نوازش تنهای هم. بعدتر حتی باز تنهای خنک و موهای خیسمان مانع داغی درونمان نشود که عاشق حس خنکی باشم که رد برجای مانده از موهای خیس معشوق بر تن و جان گر گرفته ام می ریزد ...




2.
نوستال> آن شبی که از سر و صدای همسایه های من خوابمان نبرده بود؛ صبح زنگ ساعت موبایلم بی موقع بیدارم کرد، گیج و منگ پریدم در جایم نشستم تا خاموشش کنم که تو را بیدار نکند. اما تو زودتر بیدار شده بودی و در رختخواب بیحرکت مانده بودی، دستت را آرام از پشت سرم به طرفم دراز کردی تا مرا که آماده برگشتن به عقب و زیر پتو بودم به آغوش خودت بخوانی. آن لحظه و خاطره دست دراز شده ات کمرنگ نمی شود در ذهنم ...

بهارانه

باز هم بهار آمده و من دلم می خواهد از ترکهای پوستم جوانه زنم و دوباره سبز شوم بی آنکه پاگیر خاک باشم چون درخت، شاید پیچکی رونده... اما خزیدن میل من نیست. من وزیدن را خوشتر دارم.... باز هم بهار و سبزی فصل نگنجیدن من در جانم، فصل بی قراریهایم! دوباره رٌستن و رَستن، تن به آب و باد سپردن و رفتن و رفتن و نایستادن.... هیچ خاکی خانه نیست در بهار که در میان دیوارها نمیگنجم، که هر لحظه شاخ و برگم سر میکشد به آسمانتر، می وزم از روزنها و اگر مجال شره کردن و رفتن نیابم، می پوسم و یا...طغیان می کنم! من در بهار باید بروم، باید برویم...ترک برمی دارد پوستم، سرشار می شوم