داشتم یه عالمه کادو میپیچیدم و روبان می بستم، از توی بسته روبانها سبزه رو کشیدم بیرون و گفتم اینکه دیگه به دردی نمیخوره و رنگ سبزش به کاغذ کادوی قرمز و طلایی کریسمس میخوره پس ببندمش...از تابستون 88 دو تا روبان سبز داشتم، یادم اومد یکیش رو که حتی چند وقتی هم تو پاییز و زمستون بسته بودم این جاروبرقی نفهم موقع جاروی دور و بر میزتحریر بلعیده بود و هرچی دست کرده بودم تو حلقش پس نداد بیرون، ...این یکی رو هم ببندم بره...دلم نیومد، دلم نیومد، اه لعنت به این دلم...به این حالم...دلم نیومد و دوباره روبان سبزه رو برگردوندم تو بسته روبانها...شاید وقت دیگر...شاید هیچوقت...شاید تا وقتی که به بچه هامون نشون بدیم و بگیم آره ما هم ... مثل پدربزرگها و مادربزرگهاشون که کتانی و پبراهن چینی و جینهای دمپا گشادشون رو از روزهای دویدن و هراس سالهای 50 ...ولی بعد ترسیدیم...ترسیدیم از اینکه ما هم یه ...بکنیم مثل نسل قبل ما که هنوزم که هنوزه همه توش موندن و ...واسه همین گفتیم که ما به بلوغ رسیدیم و منتظر می مونیم تا جامعه به بلوغ برسه و متمدنانه و بی خشونت خودش آرمان رو ورداره بیاره برامون... نه نه از خط بالا رو فقط تو دلمون میگیم نه به بچه هامون... درواقع یواشکی سعی میکنیم اون لحظه چشمهامون توی چشمهای بچه هامون نیفته که بفهمن ته دلمون میلرزه از اینکه ما تنها اقلیت جامعه ای بودیم که ما رو نمیفهمید یا شاید ما نمیفهمیدیم و گذاشتیم و در رفتیم تا اون اکثریت در همان از ماست که بر ماست درجا بزنه...به هر حال روزی بهشون خواهیم گفت که ما هم آرمانی داشتیم ...سبز بود...اما ...خون شد...اشک شد...حسرت شد
نمایش پستها با برچسب اجتماعی. نمایش همه پستها
نمایش پستها با برچسب اجتماعی. نمایش همه پستها
۱۳۸۹ آذر ۲, سهشنبه
۱۳۸۸ آبان ۲۹, جمعه
تلخ تلخ، گس مثل خون
چه کسی گفت من آدم این راهم؟!... من تلخ تلخم! از نشستنم، از سکوت مرگم و در خود فروپوسیدنم، تلخم!... توان بلند شدنم نیست که برای چه؟! برای که؟!
تنها بودم، تنها بودی، تنها هستم، تنها هستی، تنهای تنهایی هستیم که از فرط تنهایی شکستند، تغییر شکل دادند و شدند شترگاوپلنگ! شترگاوپلنگانی که به ندیده و شنیده هایی دور می نازیم اما همچو موش صحرایی اگر توانمان باشد روح هم را می جویم! من و تو خسته ایم از هم... آسان نبوده و نیست فروختنت، یا من آدمش نیستم! اما تو چه راحت گلویم را می فشاری، چه راحت روحم را به تدوام زخم می زنی! به کدامین حکمت نادانسته من را به پای تو بستند، یا بگذار بگویم تو را داغ پیشانیم کردند تا همیشه پایم بسته باشد و تو پی در پی روحم را بخراشی...
می ترسم، آری ترس از اینکه اگر لب بگشایم تو اولین هستی که مرا رسوا کنی و به تیغ جلاد سپاری، آنگاه تا ابد بر خاک شهادتم اشک افسوس بفشانی... آری این تو هستی که زنده ام تا از روحم تغذیه کنی و یا بمیرانی مرا و از خاکم لقمه چرب برگیری...
و این منم محکوم ابدی به پوشیدن جامه تقدیمی تو بافته از خارهای سیاه که روحم را همواره ذره ذره می خورند و سالیانی است که در جانم فرو رفته اند... خو کرده ام به سکوت وحشت... توان رستنم نیست...آزادی مزه گس خون در دهان است و رهایی واژه مکرر کابوسهای شبانه ام ... جوانی خیال باطل روزمرگیهایم
تنها بودم، تنها بودی، تنها هستم، تنها هستی، تنهای تنهایی هستیم که از فرط تنهایی شکستند، تغییر شکل دادند و شدند شترگاوپلنگ! شترگاوپلنگانی که به ندیده و شنیده هایی دور می نازیم اما همچو موش صحرایی اگر توانمان باشد روح هم را می جویم! من و تو خسته ایم از هم... آسان نبوده و نیست فروختنت، یا من آدمش نیستم! اما تو چه راحت گلویم را می فشاری، چه راحت روحم را به تدوام زخم می زنی! به کدامین حکمت نادانسته من را به پای تو بستند، یا بگذار بگویم تو را داغ پیشانیم کردند تا همیشه پایم بسته باشد و تو پی در پی روحم را بخراشی...
می ترسم، آری ترس از اینکه اگر لب بگشایم تو اولین هستی که مرا رسوا کنی و به تیغ جلاد سپاری، آنگاه تا ابد بر خاک شهادتم اشک افسوس بفشانی... آری این تو هستی که زنده ام تا از روحم تغذیه کنی و یا بمیرانی مرا و از خاکم لقمه چرب برگیری...
و این منم محکوم ابدی به پوشیدن جامه تقدیمی تو بافته از خارهای سیاه که روحم را همواره ذره ذره می خورند و سالیانی است که در جانم فرو رفته اند... خو کرده ام به سکوت وحشت... توان رستنم نیست...آزادی مزه گس خون در دهان است و رهایی واژه مکرر کابوسهای شبانه ام ... جوانی خیال باطل روزمرگیهایم
برچسبها:
اجتماعی,
احساس لامصب,
س ی ا س ت,
فلسفه بافی، از درون
۱۳۸۷ اسفند ۲۹, پنجشنبه
پدرسالار
سال داره نو میشه...
پدر مستبدتر از همیشه و همه، چون گفتم که از کارم نپرسید و بعد هم نامه براش نوشتم و فکرهام رو با نهایت احترام و محبت براش گفتم، 3 روز هست که حرف نمی زنه!!! ریشه بسیاری از مشکلات من و عدم اعتماد به نفسم رفتارهای پدر هست از کودکی، وقتی که همیشه سعی بر خرد کردن ما داشت. همیشه با رفتارهای مردسالارانه اش در برابر مادرم از زمانی که یادم میاد مشکل داشتم، و رفتارش در مقابل خودم که دیگه گفتن نداره که چقدر همیشه مشکل داشتیم. پدر یک مستبد واقعی هست کسی که هرگز نخواست بچه هاش رو اونطوری که هستند بپذیره و دوست داشته باشه، هرگز! اون همیشه خواسته ما رو تغییر بده و محبتش رو تنها زمانی ابراز میکنه که دقیقا طبق خواسته خودش باشیم!!! معلومه که چنین چیزی در مورد من تنها در ظاهر برای مدتی امکان داره ....
قصد ندارم کوتاه بیام، تحت هر شرایطی من همینی هستم که هستم، فردا عید هست و ... اگر وابستگی عاطفیم رو بتونم از بین ببرم و اینقدر زندگیم رو برای مورد قبول پدر بودن فدا نکنم، بزرگترین لطف زندگیم رو به خودم کرده ام. چون اگر در مقابل این وابستگی عاطفی بایستم، به هیچ مرد دیگری وابسته و نیازمند نخواهم بود.
چند سالی هست که من با چنین برخوردهای پدرم مواجه میشم و میبینم که چقدر اون از بچه هاش فاصله داره، مادر هرگز از فرزنداش جدا نمیشه ولی پدر همیشه جداست، پدر «دیگری» هست.
از ابن دروغ مامان خیلی بدم اومد که امشب میگفت بابات خوابه و صحبت نمیکنه، وقتی این رفتارهای مامان رو میبینم که یه جور دو رویی هست نمیفهمم چرا باید این کار رو بکنه، به زور میخواد پیوند بزنه، ساکت کنه و سرهم بیاره. ولی نمیشه، پدر یک مستبد مردسالار هست که ابدا با اصول من جور در نمیاد.
یک دوست رفت، امید جوانیمان در زندان استبداد سیاه نادانیها و خشک مغزیهایی که ریشه در تک تک ما داره بر باد رفت....
وقتی رفتارهای پدر رو میبینم، در واقع میفهمم که ریشه حکومت ما دقیقا از خود ماست، دقیقا از دل مردمانی مثل پدر من خودکامگی در میاد. پدر من فکر میکنه که من رو در آغاز دهه سوم زندگیم باید تغییر بده و اصول فکری من رو برگردونه به اصول خشک خودش!!!
از خودم گاهی لجم میگیره که پدر رو اوراستیمیت میکنم، خیلی دست بالا میگیرم و روشنفکر فرض میکنم، اونوقت اصول لیبرالیسم و آنارشیسم خودم رو براش شرح میدم و انتظار هم دارم که بهم مدال هم بده به خاطر طرز فکرم!!! واقعا برای اون و خودم متاسفم... و بیشتر برای خودم ... حتی دلم میسوزه برای خودم که پدری لیبرال ندارم.... و اینجاست که ریشه همه دردهای خودم و نسل خودم رو میفهمم....
پدر کتکهایی که زدی یادم نرفته، رفتار دو روز پیشت پدر باعث شده خاطره کتکهات مثل یک زخم تازه که حسی شبیه کینه با خودش داره زنده بشه.... و بعضی رفتارهات با مادر... و همه اینها در حالی هست که تو عاشق زن و فرزندانت هستی پدر....
پدر عاشقت هستم ولی از رفتار مردسالارانه ات متنفرم.... و دقیقا رفتارهای توست پدر که من از ایران بیرون آمدم و دقیقا رفتارهای توست پدر که از من یک فمینیست و مبارز برای حقوق زنان ساخته....
پدر، 3 روزه که با رفتار تو خودم و همه اصول روانشناسی رو به حد کمال شناخته ام ....
پدر مستبدتر از همیشه و همه، چون گفتم که از کارم نپرسید و بعد هم نامه براش نوشتم و فکرهام رو با نهایت احترام و محبت براش گفتم، 3 روز هست که حرف نمی زنه!!! ریشه بسیاری از مشکلات من و عدم اعتماد به نفسم رفتارهای پدر هست از کودکی، وقتی که همیشه سعی بر خرد کردن ما داشت. همیشه با رفتارهای مردسالارانه اش در برابر مادرم از زمانی که یادم میاد مشکل داشتم، و رفتارش در مقابل خودم که دیگه گفتن نداره که چقدر همیشه مشکل داشتیم. پدر یک مستبد واقعی هست کسی که هرگز نخواست بچه هاش رو اونطوری که هستند بپذیره و دوست داشته باشه، هرگز! اون همیشه خواسته ما رو تغییر بده و محبتش رو تنها زمانی ابراز میکنه که دقیقا طبق خواسته خودش باشیم!!! معلومه که چنین چیزی در مورد من تنها در ظاهر برای مدتی امکان داره ....
قصد ندارم کوتاه بیام، تحت هر شرایطی من همینی هستم که هستم، فردا عید هست و ... اگر وابستگی عاطفیم رو بتونم از بین ببرم و اینقدر زندگیم رو برای مورد قبول پدر بودن فدا نکنم، بزرگترین لطف زندگیم رو به خودم کرده ام. چون اگر در مقابل این وابستگی عاطفی بایستم، به هیچ مرد دیگری وابسته و نیازمند نخواهم بود.
چند سالی هست که من با چنین برخوردهای پدرم مواجه میشم و میبینم که چقدر اون از بچه هاش فاصله داره، مادر هرگز از فرزنداش جدا نمیشه ولی پدر همیشه جداست، پدر «دیگری» هست.
از ابن دروغ مامان خیلی بدم اومد که امشب میگفت بابات خوابه و صحبت نمیکنه، وقتی این رفتارهای مامان رو میبینم که یه جور دو رویی هست نمیفهمم چرا باید این کار رو بکنه، به زور میخواد پیوند بزنه، ساکت کنه و سرهم بیاره. ولی نمیشه، پدر یک مستبد مردسالار هست که ابدا با اصول من جور در نمیاد.
یک دوست رفت، امید جوانیمان در زندان استبداد سیاه نادانیها و خشک مغزیهایی که ریشه در تک تک ما داره بر باد رفت....
وقتی رفتارهای پدر رو میبینم، در واقع میفهمم که ریشه حکومت ما دقیقا از خود ماست، دقیقا از دل مردمانی مثل پدر من خودکامگی در میاد. پدر من فکر میکنه که من رو در آغاز دهه سوم زندگیم باید تغییر بده و اصول فکری من رو برگردونه به اصول خشک خودش!!!
از خودم گاهی لجم میگیره که پدر رو اوراستیمیت میکنم، خیلی دست بالا میگیرم و روشنفکر فرض میکنم، اونوقت اصول لیبرالیسم و آنارشیسم خودم رو براش شرح میدم و انتظار هم دارم که بهم مدال هم بده به خاطر طرز فکرم!!! واقعا برای اون و خودم متاسفم... و بیشتر برای خودم ... حتی دلم میسوزه برای خودم که پدری لیبرال ندارم.... و اینجاست که ریشه همه دردهای خودم و نسل خودم رو میفهمم....
پدر کتکهایی که زدی یادم نرفته، رفتار دو روز پیشت پدر باعث شده خاطره کتکهات مثل یک زخم تازه که حسی شبیه کینه با خودش داره زنده بشه.... و بعضی رفتارهات با مادر... و همه اینها در حالی هست که تو عاشق زن و فرزندانت هستی پدر....
پدر عاشقت هستم ولی از رفتار مردسالارانه ات متنفرم.... و دقیقا رفتارهای توست پدر که من از ایران بیرون آمدم و دقیقا رفتارهای توست پدر که از من یک فمینیست و مبارز برای حقوق زنان ساخته....
پدر، 3 روزه که با رفتار تو خودم و همه اصول روانشناسی رو به حد کمال شناخته ام ....
اشتراک در:
پستها (Atom)