۱۳۸۸ فروردین ۲۹, شنبه

از تو...

مشغول کار هستیم، آخر هفته هم هرکدام کارهایی داریم که باید سر و سامانش دهیم. پای لب تاپ هستم پشت میز تحریر و تو آنطرف روی کاناپه نشسته ای و کاغذهایت دورت پخش شده است و خودت انگاردر لب تاپ روی پایت فرورفته ای. اینجا مشغولم ولی حواسم پیش توست، هوس نوازشهایت را دارم و بوسه ای طولانی. کار جذبم نمی کند، تو را کم دارم که آنطرف نشسته ای. به زیر چشمی پاییدنت بی آنکه رو از صفحه کامپیوتر بگردانم بسنده میکنم، گرچه دلم پرمی کشد این چند متر فاصله را! بی مقدمه کاغذها و لپ تاب را روی میز ول میکنی و از جا بلند می شوی و یکراست با دستهای گشوده به سمتم می آیی، در آغوشم می گیری و از روی صندلی بلندم می کنی بی آنکه لحظه ای از لبهایم غافل باشی....




پ.ن. از آن وقتهاست که عجیب کمت دارم، کاش زودتر پیدایت شود....

۱۳۸۸ فروردین ۲۷, پنجشنبه

تغییر

هیچ وقت تا این اندازه یک معشوق نخواسته بودم، همیشه به خاطر خیلی چیزها، تنهایی و کمبود عاطفی دنبال کسی بودم. حالا اینها درجه اش خیلی کمتر شده و جایش را داده به حسها و هوسهای زنانه. سرشارم از خواستن تن، و عشقبازی تنی دیگر می طلبد...

۱۳۸۸ فروردین ۱۸, سه‌شنبه

حیوونکی

برای سومین بار در یک ماه پریود شده ام!!!!!!
من هم که فقط از لحظه اول شروعش حیوونکی میشم، یعنی دقیقا اینجوریکه آروم و ناز و گوشه گیر میشم و فقط لازم دارم بغلم کنن و بوسم کنن و نازم کنن.... عجیب حیوونکی و محبت-لازم میشم، یعنی هستم الان.... آخه همچی یک کم درد هم که دارم و همچین واقعا ... گردنم کج شده و لبهام آویزون....یکی نازم کنه و تحویل بگیره آخه.... هیشکیه هیشکی هم نیست! یه عالمه کار هم دارم، در 3 روز گذشته تقریبا فقط پشت میزم نشسته ام و یا خوابیدم و دسشویی رفته ام، یعنی هیچ کار اضافه دیگری نکردم و ... هنوز کارم مونده....

یکی بغلم کنه و همینجوری که کثیفم و حموم هم نرفته ام (چون وقت میگیره و تازه باید خونه رو تمیز کنم و بعد...) نازم کنه و بوسم کنه خب!!!...




۱۳۸۸ فروردین ۱۷, دوشنبه

می دیل پوره

سربه آسمان کشیده، پوشیده از جنگل سبزخیس، مه گرفته و پر از رمز و راز... دلم هوای کوه و جنگل گیلان کرده....

می جان گیلان، می دیل پوره، تره دوخانه...



حال زهر ماری دارم...




پ.ن. بی ربط: داشتم دنبال عکسم با لباس محلی گیلان لابلای ایمیلهای 5 سال پیش میگشتم، ... نمیدونم ما چطوری اونطور عاشق هم بودیم؟ من هیچ کس دیگر رو اونطور بیغش و ساده و از ته دل دوست نداشته ام و بهش محبت نکرده ام، حالا برای خودم هم اون ایمیلها شدیدا باورنکردنیه!!! انیوی، عکس رو پیدا نکردم.... از ترس به عکسهای اون هم نگاه نکردم دوباره.... ولی ایمیلها یادگار جوانی هستن و حیفه دورشون بریزم، توی همون فولدر باید بمونن....بخش فرشته وار دور ای از زندگی من بوده....

۱۳۸۸ فروردین ۱۲, چهارشنبه

لذت، لذت....

1.
شبها که می خواهم بخزم زیر پتو، لای پتو را که کنار می زنم حسی عجیبی هست که دلم می خواهد به آغوش داغی بخزم و به جای ملحفه ها لطافت پوستی را حس کنم با همه وجودم!
(این فانتزیها دنباله هم داره البته...)
بعد حواس همدیگر را از خوابیدن پرت کنیم و آنقدر از تنهای گر گرفته مان، از پیچش و لغزششان بر هم لذت ببریم که نفهمیم چقدر زمان می گذرد،... وقتی درآغوش هم خوابمان برد تا صبح هر بار با تکانی بیدار شدیم از هم لب بگیریم و دوباره به خواب فرورویم... تا صبح که باز تنهای مور مور شده-مان از کرخی خواب در نیامده به هم بفهمانند که هم را می خواهند... و بعد حتی خنکای آب هم از عطش تنهامان نکاهد که آب را هم برای لذت تنهای هم بخواهیم و کف را هم برای نوازش تنهای هم. بعدتر حتی باز تنهای خنک و موهای خیسمان مانع داغی درونمان نشود که عاشق حس خنکی باشم که رد برجای مانده از موهای خیس معشوق بر تن و جان گر گرفته ام می ریزد ...




2.
نوستال> آن شبی که از سر و صدای همسایه های من خوابمان نبرده بود؛ صبح زنگ ساعت موبایلم بی موقع بیدارم کرد، گیج و منگ پریدم در جایم نشستم تا خاموشش کنم که تو را بیدار نکند. اما تو زودتر بیدار شده بودی و در رختخواب بیحرکت مانده بودی، دستت را آرام از پشت سرم به طرفم دراز کردی تا مرا که آماده برگشتن به عقب و زیر پتو بودم به آغوش خودت بخوانی. آن لحظه و خاطره دست دراز شده ات کمرنگ نمی شود در ذهنم ...

بهارانه

باز هم بهار آمده و من دلم می خواهد از ترکهای پوستم جوانه زنم و دوباره سبز شوم بی آنکه پاگیر خاک باشم چون درخت، شاید پیچکی رونده... اما خزیدن میل من نیست. من وزیدن را خوشتر دارم.... باز هم بهار و سبزی فصل نگنجیدن من در جانم، فصل بی قراریهایم! دوباره رٌستن و رَستن، تن به آب و باد سپردن و رفتن و رفتن و نایستادن.... هیچ خاکی خانه نیست در بهار که در میان دیوارها نمیگنجم، که هر لحظه شاخ و برگم سر میکشد به آسمانتر، می وزم از روزنها و اگر مجال شره کردن و رفتن نیابم، می پوسم و یا...طغیان می کنم! من در بهار باید بروم، باید برویم...ترک برمی دارد پوستم، سرشار می شوم

۱۳۸۸ فروردین ۴, سه‌شنبه

دم یا ...

داشتم با خودم فکر میکردم، واتیز مای تایپ؟
از بس در حال تغییر بوده ام بخصوص توی 4 سال اخیر که دیگه دقیقا نمیدونم چی بهم میخوره و چی نه! به شدت درحال آزمون و خطا هستم. یعنی حداقلی از اصول پایه رو بگیری و بعد همینطور چیزهای مختلف رو آزمون کنی.
وقتی خوب دقیق میشم میبینم نه تنها خواسته ام ابعادم رو اصولا گسترش بدهم که درواقع انگار یک جور ترس از کم آوردنها هم بوده که باعث شده خودم رو محدود نکنم!
قصدم دفاع از گذشته یا حال نیست، اما به هر حال داشتن آلترناتیوهای مختلف منجر به سرگیجه و نوعی بی اعتنایی و بی تفاوتی هم میشه که دست آخر هم نتونی هر چیز واقعا دلخواهت رو هم انتخاب کنی!! ولی خب «واقعا دلخواه» یعنی چه؟ حتی اگر با «مناسب» عوضش کنی، چه کسی تشخیص میده چی «مناسب» هست؟ مگر غیر از اینه که همه اینها نسبی هستند؟!

همه زندگی داره لحظه به لحظه تعریف میشه، اگر اصول اولیه محکمی نداشته باشی هر چیزی برای تنها دمی بهترین خواهد بود.

۱۳۸۷ اسفند ۲۹, پنجشنبه

پدرسالار

سال داره نو میشه...

پدر مستبدتر از همیشه و همه، چون گفتم که از کارم نپرسید و بعد هم نامه براش نوشتم و فکرهام رو با نهایت احترام و محبت براش گفتم، 3 روز هست که حرف نمی زنه!!! ریشه بسیاری از مشکلات من و عدم اعتماد به نفسم رفتارهای پدر هست از کودکی، وقتی که همیشه سعی بر خرد کردن ما داشت. همیشه با رفتارهای مردسالارانه اش در برابر مادرم از زمانی که یادم میاد مشکل داشتم، و رفتارش در مقابل خودم که دیگه گفتن نداره که چقدر همیشه مشکل داشتیم. پدر یک مستبد واقعی هست کسی که هرگز نخواست بچه هاش رو اونطوری که هستند بپذیره و دوست داشته باشه، هرگز! اون همیشه خواسته ما رو تغییر بده و محبتش رو تنها زمانی ابراز میکنه که دقیقا طبق خواسته خودش باشیم!!! معلومه که چنین چیزی در مورد من تنها در ظاهر برای مدتی امکان داره ....
قصد ندارم کوتاه بیام، تحت هر شرایطی من همینی هستم که هستم، فردا عید هست و ... اگر وابستگی عاطفیم رو بتونم از بین ببرم و اینقدر زندگیم رو برای مورد قبول پدر بودن فدا نکنم، بزرگترین لطف زندگیم رو به خودم کرده ام. چون اگر در مقابل این وابستگی عاطفی بایستم، به هیچ مرد دیگری وابسته و نیازمند نخواهم بود.
چند سالی هست که من با چنین برخوردهای پدرم مواجه میشم و میبینم که چقدر اون از بچه هاش فاصله داره، مادر هرگز از فرزنداش جدا نمیشه ولی پدر همیشه جداست، پدر «دیگری» هست.
از ابن دروغ مامان خیلی بدم اومد که امشب میگفت بابات خوابه و صحبت نمیکنه، وقتی این رفتارهای مامان رو میبینم که یه جور دو رویی هست نمیفهمم چرا باید این کار رو بکنه، به زور میخواد پیوند بزنه، ساکت کنه و سرهم بیاره. ولی نمیشه، پدر یک مستبد مردسالار هست که ابدا با اصول من جور در نمیاد.



یک دوست رفت، امید جوانیمان در زندان استبداد سیاه نادانیها و خشک مغزیهایی که ریشه در تک تک ما داره بر باد رفت....



وقتی رفتارهای پدر رو میبینم، در واقع میفهمم که ریشه حکومت ما دقیقا از خود ماست، دقیقا از دل مردمانی مثل پدر من خودکامگی در میاد. پدر من فکر میکنه که من رو در آغاز دهه سوم زندگیم باید تغییر بده و اصول فکری من رو برگردونه به اصول خشک خودش!!!
از خودم گاهی لجم میگیره که پدر رو اوراستیمیت میکنم، خیلی دست بالا میگیرم و روشنفکر فرض میکنم، اونوقت اصول لیبرالیسم و آنارشیسم خودم رو براش شرح میدم و انتظار هم دارم که بهم مدال هم بده به خاطر طرز فکرم!!! واقعا برای اون و خودم متاسفم... و بیشتر برای خودم ... حتی دلم میسوزه برای خودم که پدری لیبرال ندارم.... و اینجاست که ریشه همه دردهای خودم و نسل خودم رو میفهمم....

پدر کتکهایی که زدی یادم نرفته، رفتار دو روز پیشت پدر باعث شده خاطره کتکهات مثل یک زخم تازه که حسی شبیه کینه با خودش داره زنده بشه.... و بعضی رفتارهات با مادر... و همه اینها در حالی هست که تو عاشق زن و فرزندانت هستی پدر....


پدر عاشقت هستم ولی از رفتار مردسالارانه ات متنفرم.... و دقیقا رفتارهای توست پدر که من از ایران بیرون آمدم و دقیقا رفتارهای توست پدر که از من یک فمینیست و مبارز برای حقوق زنان ساخته....


پدر، 3 روزه که با رفتار تو خودم و همه اصول روانشناسی رو به حد کمال شناخته ام ....



۱۳۸۷ اسفند ۲۶, دوشنبه

چشمها

قول میدهم به چشمهای آدمهایی که دوست دارم بیشتر و بیشتر نگاه کنم، از همین فردا... هیچ چیزی قویتر از چشمهای آدمها نیست، اصلا نمیشود چشمها را با واژه بیان کرد... چشمها... چشمها می خندند، گریه میکنند، عاشق میشوند و متنفر و ... چشمها حرف میزنند عمیقتر از هر واژه ای... چشمها عشقبازی میکنند خالصتر از همه اندامها...

۱۳۸۷ اسفند ۱۶, جمعه

سالسا

چرخ می خوردم با تاب و فرمان دستهایش، به ریتم آهنگ و شمارشی که روی هر حرکت داشت. با حرکات ساده همان جلسه شروع کرد ولی ادامه داد و حرکات جدیدی را امتحان کرد. من سبک و نرم مثل پروانه تاب می خوردم و بدنم به هر حرکت جدیدی می لغزید. او هم با هر چرخ و تاب تازه من آفرین می گفت و می رقصاندم.


2 سال وقفه و شروع دوباره سالسا حس بی نظیری می دهد. آن موقع خشن و سفت بودم، حالا تنم نرم و آزاد است. دوست دارمش، عاشق این سبکی تنم شده ام، عاشق آن گردن کشیده و نرمی و انعطاف تنم هستم که چرخش زنانه را به لحظه دور و نزدیک شدن به مرد، رها و مغرور می نماید.... دوست دارم این حس آشتی ام را با تن زنانه ام و با همه وجود از رقصش لذت می برم و عاشق این عشقم به رقصیدن شده ام.



پ.ن. وقتی قرار بر یادگیری رقص دو نفره باشد، مربی مرد نعمت بزرگی است!