‏نمایش پست‌ها با برچسب نوستالژی. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب نوستالژی. نمایش همه پست‌ها

۱۳۸۹ آذر ۲, سه‌شنبه

روبان سبز

داشتم یه عالمه کادو میپیچیدم و روبان می بستم، از توی بسته روبانها سبزه رو کشیدم بیرون و گفتم اینکه دیگه به دردی نمیخوره و رنگ سبزش به کاغذ کادوی قرمز و طلایی کریسمس میخوره پس ببندمش...از تابستون 88 دو تا روبان سبز داشتم، یادم اومد یکیش رو که حتی چند وقتی هم تو پاییز و زمستون بسته بودم این جاروبرقی نفهم موقع جاروی دور و بر میزتحریر بلعیده بود و هرچی دست کرده بودم تو حلقش پس نداد بیرون، ...این یکی رو هم ببندم بره...دلم نیومد، دلم نیومد، اه لعنت به این دلم...به این حالم...دلم نیومد و دوباره روبان سبزه رو برگردوندم تو بسته روبانها...شاید وقت دیگر...شاید هیچوقت...شاید تا وقتی که به بچه هامون نشون بدیم و بگیم آره ما هم ... مثل پدربزرگها و مادربزرگهاشون که کتانی و پبراهن چینی و جینهای دمپا گشادشون رو از روزهای دویدن و هراس سالهای 50 ...ولی بعد ترسیدیم...ترسیدیم از اینکه ما هم یه ...بکنیم مثل نسل قبل ما که هنوزم که هنوزه همه توش موندن و ...واسه همین گفتیم که ما به بلوغ رسیدیم و منتظر می مونیم تا جامعه به بلوغ برسه و متمدنانه و بی خشونت خودش آرمان رو ورداره بیاره برامون... نه نه از خط بالا رو فقط تو دلمون میگیم نه به بچه هامون... درواقع یواشکی سعی میکنیم اون لحظه چشمهامون توی چشمهای بچه هامون نیفته که بفهمن ته دلمون میلرزه از اینکه ما تنها اقلیت جامعه ای بودیم که ما رو نمیفهمید یا شاید ما نمیفهمیدیم و گذاشتیم و در رفتیم تا اون اکثریت در همان از ماست که بر ماست درجا بزنه...به هر حال روزی بهشون خواهیم گفت که ما هم آرمانی داشتیم ...سبز بود...اما ...خون شد...اشک شد...حسرت شد

۱۳۸۸ مرداد ۲۹, پنجشنبه

سانتانا...

هی، یادت میاد روز پاییزی خونه میون مزرعه ها، روی صندلی خودم بند نبودم و نزدیکتر میخواستمت، نزدیکتر از فقط سر روی شونه ات گذاشتن، بلندم کردی و روی پاهات نشستم و بغلم کردی. اولین باربود که شنیدمش و عاشق سارا و سانتانا شدم، حالا همیشه با شنیدن سانتانا یاد تو خواهم بود... مهم نیست که تو یادم نباشی

در آغوش فرشته ها

۱۳۸۸ تیر ۳۱, چهارشنبه

عشق بازی با بارسلونا

نگفته بودم، بارسلونا شهری است که می توانی عاشقش شوی و خیابانهایش را سیاه مست بچرخی...

می دانی، بارسلونا را می توانی تمام عاشقی کنی، ساده و بی تکلف!



اولین شهری که عاشقش شدم از لحظه ورود، شهری که حسی داغ زیر پوستم می دواند، سرزمین خودم نیست ولی حسش از روی پوست گذر کرد...می دانی چه می گویم، عشق بازی بود در خیابانهایش چرخیدن، می فهمی؟ همه حسهایت را بیدار می کرد، تنت را داغ و سرت را خوش...

بگویم این شهر چه نداشت؟؟ همه را داشت، همه را!

۱۳۸۸ اردیبهشت ۳۱, پنجشنبه

Summer, Grandpa and sparrows

Noisy drunk neighbors woke me up at 4 AM, singing sparrows didn't let me sleep until sunrise! I got to write this:


قلب پدربزرگ هنوز خسته اما پرمهر می تپید. از گرمای قلب بزرگ او بود که باغچه بزرگ خانه از رُزهای سرخ و کبود تن پوشانده بود. خورشید در آسمان تب کرده مرداد شهر باران می درخشید. تابستان عطر و طعم شهد و شربت گل سرخ مادربزرگ می داد.
هنگاه غروب که گلهای زرد رخ پنهان کرده به خواب آرام می رفتند، مادربزرگ گلپرهای سبز بادآورده از باغ پشت خانه را جارو می کرد و سفره مهر می گسترد. پدربزرگ صفای سفره بود.
تابستان مجال فرخنده ای بود خانه پدربزرگ ماندن، ایوان گسترده خانه قدیمی خوابگاه شبهای دم کرده زیر پشه بند: «بچه ها آرام بگیرید و بخوابید، صبح آفتاب نزده گنجشکها خواب از چشممان می پرانند!»
پیش از طلوع، گنجشکها آنقدر از شاخه های انجیر به شاخه های به و آلبالو و گوجه سبز می پریدند و می خواندند تا آفتاب پهن شود، بعد دیگر پی کارشان می رفتند.
صبح عرق کرده بوی گل سرخ می داد، مادربزرگ دیروز شاخه های رُز را سبک کرده بود، اما شرم باغچه امروز پیراهن از غنچه های سرخ نورس کرده بود.
پدربزرگ از در حیاط وارد می شد، خانه بوی نان گرم گرفته بود.


۱۳۸۸ فروردین ۱۷, دوشنبه

می دیل پوره

سربه آسمان کشیده، پوشیده از جنگل سبزخیس، مه گرفته و پر از رمز و راز... دلم هوای کوه و جنگل گیلان کرده....

می جان گیلان، می دیل پوره، تره دوخانه...



حال زهر ماری دارم...




پ.ن. بی ربط: داشتم دنبال عکسم با لباس محلی گیلان لابلای ایمیلهای 5 سال پیش میگشتم، ... نمیدونم ما چطوری اونطور عاشق هم بودیم؟ من هیچ کس دیگر رو اونطور بیغش و ساده و از ته دل دوست نداشته ام و بهش محبت نکرده ام، حالا برای خودم هم اون ایمیلها شدیدا باورنکردنیه!!! انیوی، عکس رو پیدا نکردم.... از ترس به عکسهای اون هم نگاه نکردم دوباره.... ولی ایمیلها یادگار جوانی هستن و حیفه دورشون بریزم، توی همون فولدر باید بمونن....بخش فرشته وار دور ای از زندگی من بوده....